چشمهایش همیشه غم دارد
? ?
? ? ?
? ? ? ?
وقتی با او حرف میزنم پر از خنده و شادی است. دست هایش پر جنب و جوشند و اَکتهای بدنیاش عالی هستند. میگوید و میخندد. پر انرژی و بشاش است. وقتی حرف میزند صدایش پر از نشاط است. توجه جمع را به راحتی جلب میکند. خیلیها مشتاقند گردش بنشینند و از حرفهایش استفاده کنند، ولی..
به ته چشمهایش که زل میزنم چیزی غریب است. ته چشمهایش یک غم دارد. میتوانم یک افسردگی ریز و مبهم را در آن گویهای سیاه صید کنم. در حین ابراز نشاط و خوشی، آن گویها نظرم را جلب میکنند. عمیق که نگاهش میکنم و سرم را بخاطر نشان دادن توجهم به حرفهایش تکان میدهم، فقط حواسم به چشمهایش است. چشمهایش انگار یک نم اشک تهشان دارند که هرلحظه آمادهی فروافتادن است. همیشه آن نم را میبینم و سرجایش هست.
دورادور او را میشناسم. میدانم سختیهای زیادی را کشیده است. میدانم دارد حس خفقانآوری را تحمل میکند. از دوستانم شنیدهام که مراحل سختی را پشت سر گذاشته است. میدانم که سعی کرده است هرطور شده زندگیاش را نگه دارد. این همه روحیه داشتنش ممکن است فقط نمایش باشد برای اینکه بگوید همه چیز عالی است و مشکلی وجود ندارد و من از زندگیام راضیام، ولی آن چیزی که ته چشمهایش دو دو میزند، آن چیزی که شاید هرکسی نتواند شکارش کند، او را لو میدهد. چشمها دروغ نمیگویند؛ چشمهایی که دریچه ورود به دنیای طرف مقابلند، چشمهایی که هرکاری کنی نمیتوانی وادارش کنی دروغ بگوید. چشمهایش همیشه غم دارد!