سلام بانوی نورانی!
عرض ارادت سادهترین چیزی است که میتوانم خدمت محضر گرامیتان تقدیم کنم. واژهها را که در ذهنم بالا و پایین میکنم، هرکدامشان از هرسو میگریزند. دنبال واژهای ناب میگردم تا حرفم را بزنم. انگار حس میکنم هر حرفی، هر کلمهای، هر صحبتی، لایق محضر شریفتان نیست.
بانو جان، از چه سخن بگویم که شما ندانید؟ بزرگوار و عزیز من! از همان لحظه که قدم اول را از خانه به نیت دیدهبوسی حرم مقدستان برمیدارم، همهی آنچه منم، همهی فکرم، همهی نیتم را میدانید. بزرگواری شما را چطور در لابهلای واژههای ضعیف و بی بُن و مایه بگنجانم؟
خانم جان! وقتی قصد صحن و سرایتان را میکنم، از همان ابتدا خودم را گمشدهای میبینم در میان امواجِ متلاطمِ دریایِ زندگی، در میان پستیها و بلندیها، درمیان مشکلات و رنجهایی که مسببش خودم هستم. ولی بانوی زیبای من! وقتی وارد حرم امنتان میشوم، همهی حرفهایم، همه دردهایم، همهی آنچه در دل شکستهام خانه کرده بودند، یکجا محو میشوند. نگاهم که به گنبد نورانیتان میافتد، انگار لال میشوم و چه خوب همراهیست دلِ من، که جور زبان قاصرم را میکشد و از نگفتههایم میگوید و با قطرهاشکی، همهی روسیاهیهایم را پاک میکند.
خانم جانم! این همه لفاظی در محضر بانویی چون شما، برای منِ قاصرِ ناچیز، زیادهروی است. خودم را در محضرتان چون کنیزی میپندارم که هرلحظه از خطا کردن ترس دارد. ولی نه! خوب که در احوالاتم نظر میکنم، میبینم هربار با شانهای سنگین از بار گناه به محضرتان آمدم و با فراغی دلکش، حاصل از پاک شدن گناهانم، از محضرتان رفتم.
همسایهی مهربان من! همهی برکتی که در زندگیمان جاری است، از وجود پر از خیر و برکت شماست. از حُسن همجواری شماست. هربار که دلم تنگ شود، دستم را روی سینه میگذارم و از خانهام به محضر عزیزتان سلام میدهم.
بانوجان! در محضر شریف خدا و ائمه اطهار برای منِ روسیاه و نالایق هم دعا کنید.
السلام علیکِ یا فاطمة المعصومه