طلبه های آزمایشی کوچهی سیزدهم!
طلبه های آزمایشی کوچهی سیزدهم!
درسم در دانشگاه تمام شده بود. تازه ازدواج کرده و به قم آمده بودم. زندگی مشترک برایم پر از علامت سوال و رمز و راز بود. با همسر دو نفری به قم آمده بودیم. او درس می خواند و من خانه داری می کردم، وبلاگ نویسی می کردم، دور خودم می چرخیدم. آن روزها به من پیشنهاد شد که حوزه بروم. من اما مخالفت کردم. تازه از دانشگاه و کلاس زبان و درس هایم فارغ التحصیل شده بودم و دلم می خواست استراحت کنم.
یک سالی گذشت. باشگاه رفتن و وبلاگ نوشتن و خانه داری و کلاس خیاطی و بافتنی هیچ کدام نتوانستند من را اقناع کنند. ضمن اینکه تنهایی در قم بدون خانواد بودن، حسابی دمغم کرده بود. تازه آن موقع ها خیلی هم سوال داشتم. سوال هایی که دلم می خواست خودم جوابشان را پیدا کنم نه آن که شسته و رفته از همسر بگیرم. تصمیمم را گرفتم و در حوزه ثبت نام کردم. امتیاز بالایی آوردم و قبول شدم. آن قدر ذوق داشتم که با مادرم به نمایشگاه رفتیم و لوازم التحریر خریدیم؛ درست مثل کودکی هایم!
ترم اول شروع شد. مدرسهی تازه تاسیس ما، در یک خانه ی دو طبقه کار خودش را آغاز کرد. از سختی ها و مشکلات ابتدای سال تحصیلی که بگذریم، ترم خوبی بود. دوستان زیادی پیدا کردم که هنوز هم بعضیشان را دارم. به ما می گفتند آزمایشی هستیم. خودمان را موشی تصور می کردیم که هرروز یه کشف تازه را روی ما پیاده می کنند. صبح ها دعای عهد را در پذیرایی خانه می خواندیم. دعای عهد صبح ها خاطره ی خوبی است که از آن جا به یادم مانده است.
کلاس ما با پارتیشن از پذیرایی جدا شده بود. یکی از اتاق ها قسمت آموزش بود. جلسات مباحثه مان را گاهی در آشپزخانه برگزار می کردیم. برایمان سماور بزرگی خریده بودند و هرکس باید برای خودش لیوان می آورد و از سماور چای می ریخت. یادش به خیر آن اوایل مستخدم به اصطلاح مدرسه برایمان داخل استکان چای می ریخت و سر درس می آورد تعارف می کرد. وای که چه مزه ای می داد! خستگی مان .سط کلاس در می رفت. الان که به آن روزها فکر می کنم، دلم خیلی تنگ می شود.
ترم بعد به آپارتمانی پنج طبقه و سه خوابه نقل مکان کردیم. طبقه اول مهد کودک بود و باقی طبقات، کلاس و کتابخانه و نمازخانه. آن جا بود که من مادر شدم. حالا لحظاتم شیرین تر شده بودند.
درس خواندن برایم تفریح شد؛ تفریحی سخت و نفس گیر. چند ترم در آن جا بودیم. کم کم زمزمه هایی آمد که مدرسه ای برای ما ساخته اند. ما هم که از اول در خانه و آپارتمان درسمان را شروع کرده بودیم، شنیدن نام مدسه کلی بهمان انرژی می داد. به آن جا نقل مکان کردیم؛ مدرسهای بزرگ و زیبا. آن قدر محیطش با صفا بود که دلم می خواست از اول درس خواندن را شروع کنم. آن روزها دخترم بزرگ شده بود. او را به مهد بردم. آن جا نماند. هرچه تلاش کردم نشد و من مجبور شدم غیر حضوری به درسم ادامه بدهم.
هنوز هم وقتی از مقابل مدرسه رد می شوم، وقتی سر در مدرسه نام آیت الله ایروانی را می بینم، دلم تنگ می شود. بعدش لبخند می زنم و می گویم: یادش بخیر که ما روزی، طلبه های آزمایشی مدرسه حضرت معصومه در کوچه سیزده خیابان البرز بودیم!
#به_قلم_خودم
#چی_شد_طلبه_شدم