منِ درون!
? ?
? ? ?
? ? ? ?
منِ درون به منِ بیرون گفت:
آفرین بر تو ای خانم دانا. چقدر این روزها فهم و کمالاتت فزون شده. تو یک پارچه فیلسوف و متفکر هستی!
منِ بیرون ذوق کرد و لبخند زد. بعد چند تا پلک زد( از آن پلک هایی که به مهتابی معروفند) و گفت:
-خب من هستم دیگر. خیلی میخوانم و مینویسم. خیلی تجربه دارم. با افراد زیادی در ارتباطم. میگویم و میخندم. آشنا و دوست دوروبرمان مثل پروانه بالا و پایین میپرند.
منِ درون سینهاش را صاف کرد و کف زد:
-احسنت، مرحبا به این شخصیت والا و فاضل! سبحان الله که خدا چه خلق کرده. فتبارک الله احسن الخالقین.
منِ بیرون داشت از شدت ذوق به مرز گیرپاج کردن سلولهای نخاعی و عصبیاش میرسید. آنقدر خندهاش کش آمده بود که داشت فکش را یک جا میدرید. یک نفس عمیق کشید که اگر در میانهی راه رهایش نمیکرد، به احتمال قوی دستمال کاغذی از جیب منِ درون وارد حفرههای هواکش بدنش میشد. با هیجان گفت:
-خب معلوم است، من به همه کاری مسلطم. من دست به هر کاری بزنم درش بهترینم! هرکاری باشد. هنری، علمی، یدی..هرچی. تازه من فکر میکنم به اندازهی کافی از استعدادهایم استفاده نکردهام و نسل سوختهام.
منِ درون بازهم تشویقش کرد و با بغضی از سرِ سرخوشی و مستی گفت:
-تو بهترین هستی. من به وجود منی چون تو افتخار میکنم. از خدا ممنونم که تو را به من داد. تو منی و من تو. چقدر این اتفاق میمون است!
منِ درون انگار که کشف بزرگی کرده باشد، به این سخن پر از قند و پندش اضافه کرد:
-بمان و همیشه از فیوضاتت مرا بهرهمند ساز ای منِ بی نظیر من!
خاور همینطور داشت در خیالاتش از خودش تعریف میکرد و کیف. ناگهان کسی از پشت سر فریاد زد:
-ای بابا، نشستی روی کتاب هندسه با اون شلوار کثیفت؟ پیاز داغ رو هم که سوزوندی!