سلام و عرض ادب.
عذرمیخوام که رمان حس خفته رو دیگه اینجا ارسال نکردم.
ان شا الله تشریف بیارید کانالم در ایتا داره بارگزای میشه.
@jazretanhaee
? ?
? ? ?
? ? ? ?
نشسته بودم و به خانوادهام فکر میکردم. به اینکه میدانم الان تک تکشان دور هم جمع هستند و خانهی پدری پر سر و صدا و شلوغ است. به اینکه مادر و خواهرم و عروسها در آشپزخانه مشغول گپ و گفت و تدارک شامند و پدرم و برادرها و داماد خانواده دارند بلند بلند میخندند و نوههای پر سر و صدا و پرجنب و جوش دارند طول و عرض خانه را گز میکنند و با جیغ و دادشان، زیر دیگ عصبانیت پدربزرگ را روشن میکنند.
داشتم فکر میکردم که بعد از شام مینشینند و با هم فیلم میبینند و آجیل میل میکنند و آن هندوانهای را که از مدتها قبل پدرم خریده بود میگشایند و داخلش را سیر میکنند.
در همهی این خیالات و پرسههایم، جای خودم را بینشان خالی میدیدم. بعدش بغضم گرفت و از اینکه در این شب به یاد ماندنی و زیبا کیلومترها با آنها فاصله دارم، اشک ریختم.
بعدش که برای خودم حسابی عزا گرفتم یاد خیلیها افتادم که نمیتوانند در این دورهمیها شرکت کنند. مثلا رانندههای اتوبوس، مثلا کارمندانی که شیفت هستند، مثلا دکترها و پرستارها، مثلا کارمندانی که در عسلویه هستند و خیلی از مثلا ها..
بعدش یاد خودم افتادم و اینکه حداقل من، دختر و همسر را دارم. ما سه نفری با هم جمع میشویم. شاید سفره نیندازیم، شاید لبو خوردنمان خیلی دسته جمعی نباشد، ولی حداقل همدیگر را داریم. چه چیزی زیباتر از داشتن خانواده و گرمای بودنش در این دنیا مهمتر است؟
امیدوارم یلدا در کنار خانواده بهتون خوش بگذره و به یادِ همهی کسانی که پیش خانوادههاشون نیستن و ازشون دورن حسابی کیف کنین ?
? ?
? ? ?
? ? ? ?
حالا بیایم مثل همهی خداحافظیهای کلیشهای بگویم که آه پاییز جان چه زود وقت رفتنت شده و من دلم برایت تنگ میشود و اینها؟
هی ناله و زاری کنم و بگویم چرا میخواهی بروی و نرو و روزهایت برایم پر از عشق و احساس بود؟
اول مهر که شد با خودم گفتم خیلی خوشحال نباش، آنچنان مثل برق و باد بگذرد که سی آذر انگشت به دهان بایستی و بگویی وای چه زود گذشت!
حقیقت این است که زود گذشتن و دیر گذشتن در دل ماست. در فکر ماست. در حس ماست. در حال ماست. در لحظه زندگی کردن ماست. در وقتی است که درحال گریه هستیم یا درحال خنده؟ افسردهایم یا خوشحال؟ منتظریم یا به وصل رسیدهایم. حقیقت این است که حال ما هرلحظهاش همانی است که خودمان رقم میزنیم. حالا من بنشینم و زار بزنم و از رفتن پاییز فغان به راه بیندازم!
بارها و بارها در این تکرار روزها و گردش ممتد کره زمین دور خورشید، با تک تک فصل ها سلام و خداحافظی کرده ام ولی تا کی در این کلیشههای تکراری گیر افتادن؟
چیزی که در این سی سال فهمیدم، این است که لحظه را دریافتن خود زندگی است. در لحظه و در آنِ زندگی بهترین انتخاب و بهترین واکنش و بهترین تصمیم را داشتن است.
پاییز که میرود، من اصلا فکر میکنم رفت و آمدی نیست. روزها و ماهها و سالها همهاش صاحب دارد. صاحبی که اتفاقا صاحب ما هم هست. خدا کند خودش به داد دل لحظههایمان برسد..
پاییز خدا نگهدار.
آمدنت را بازهم به انتظار مینشینم❤️
? ?
? ? ?
? ? ? ?
وقتی با او حرف میزنم پر از خنده و شادی است. دست هایش پر جنب و جوشند و اَکتهای بدنیاش عالی هستند. میگوید و میخندد. پر انرژی و بشاش است. وقتی حرف میزند صدایش پر از نشاط است. توجه جمع را به راحتی جلب میکند. خیلیها مشتاقند گردش بنشینند و از حرفهایش استفاده کنند، ولی..
به ته چشمهایش که زل میزنم چیزی غریب است. ته چشمهایش یک غم دارد. میتوانم یک افسردگی ریز و مبهم را در آن گویهای سیاه صید کنم. در حین ابراز نشاط و خوشی، آن گویها نظرم را جلب میکنند. عمیق که نگاهش میکنم و سرم را بخاطر نشان دادن توجهم به حرفهایش تکان میدهم، فقط حواسم به چشمهایش است. چشمهایش انگار یک نم اشک تهشان دارند که هرلحظه آمادهی فروافتادن است. همیشه آن نم را میبینم و سرجایش هست.
دورادور او را میشناسم. میدانم سختیهای زیادی را کشیده است. میدانم دارد حس خفقانآوری را تحمل میکند. از دوستانم شنیدهام که مراحل سختی را پشت سر گذاشته است. میدانم که سعی کرده است هرطور شده زندگیاش را نگه دارد. این همه روحیه داشتنش ممکن است فقط نمایش باشد برای اینکه بگوید همه چیز عالی است و مشکلی وجود ندارد و من از زندگیام راضیام، ولی آن چیزی که ته چشمهایش دو دو میزند، آن چیزی که شاید هرکسی نتواند شکارش کند، او را لو میدهد. چشمها دروغ نمیگویند؛ چشمهایی که دریچه ورود به دنیای طرف مقابلند، چشمهایی که هرکاری کنی نمیتوانی وادارش کنی دروغ بگوید. چشمهایش همیشه غم دارد!
? ?
? ? ?
? ? ? ?
و این پاییز هزاررنگ، با آن هوای دلبرانهاش، می آید و بند بند وجودت را به هیجان میآورد که تو میگویی خدایا بهتر از پاییز وجود ندارد.
قدمهایت روی برگهای خاضع و فرو افتاده روی زمین، صدایش موسیقی مانایی را میماند که در سلولهای وجودت مینشیند و تا سالهای سال طنینش، همهی تو را به وجد میآورد. پاییزِ رنگیجانم، قشنگیهایت را در ذهنم ثبت میکنم.
بهترین اتفاقها در تو روی میدهند. بهترین آنْهای زندگی در تو ایجاد میشوند. چه کسی گفته تو پادشاه فصلها نیستی؟ چه کسی گفته تو زرد و غمگینی؟ چه کسی گفته تو سرد و خشکی؟ تو خیلی هم عاشقی! تو خیلی هم گرم و مهربانی. وقتی میآیی همهی اتفاقهای خوب را با خودت میآوری.
من خندههای کودکانه، شعرهای عاشقانه، مستیهای جاودانه، باهم بودنهای دلبرانه را در تو چیدم، در تو دیدم، در تو نوشیدم، با تو بوییدم!
تو مهربانِ من، تو عاشقِ رنگهای آجری و نارنجی، تو خلق کنندهی لحظههای ناب، تو بهترین هستی.
تو همانی که آمدنت را هربار به انتظار مینشینم. تو همانی که روزهای خوبم در تو جوانه میزنند. تو همانی که وقتی برگهای تاریخت را ورق میزنم، پر از شادی و عشق است. چطور توصیفت کنم که پاییز یعنی روزهایی که دوست داری و در ذهنت با قلم عشق مینگاریاش!