#10
ساغر متوجه اوضاع آشپزخانه شد و به سمت سارا و مادرش پاتند کرد..سارا را در آغوشگرفت و سعی کرد با آرامش جویای اوضاع پیش آمده شود..سارا گریه اش گرفته بود..حدس زدن علت گریه سارا کار سختی نبود..انتظار داشت به عنوان یک دختر بالغ و بزرگ همچین موضوع مهمی به او گفته شود..
-چی شده ساراجون؟
ساغر با نگرانی از سارا سوال میکرد و میخواست هرچه زودتر از اوضاع با خبر شود..
مادر شروع کرد به توضیح دادن برای ساغر…سارا انگار که روی آتش بنزین ریخته باشند،شعله ور تر شد و با حرص چادرش را روی سرش مرتب کرد و از آشپزخانه بیرون رفت..
ساغر بی خبر از همه جا با دلخوری به مادر سارا نگاهی کرد و گفت:
-اعظم خانوم حق داره دیگه خب..آدم گنده براش میخواد خواستگار بیاد بهش نگفتین؟
-آخه ساغر جان همه چیز یهویی شد..واقعا دست منم نبود..
-پس دست کی بود؟شما مادرشی..کاش زودتر بهش میگفتی.
-حالا کاریه که شده..چکار کنم مادر..تو برو باهاش حرف بزن..
ساغر در حالیکه از عصبانیت دستان داخل جیب مانتویش را مشت کرده بود از آشپزخانه بیرون رفت و کنار سارای مبهوت و گیج جا گرفت..
-ببین سارا…
-هیس..هیچی نمیخوام بشنوم الان..لطفا چیزی نگو ساغر..شب حرف میزنیم..
ساغر میتوانست حال سارا را درک کند..بی خبر از همه جا یهو بگویند ایشان خواستگار شماست واقعا آدم متعجب و حیران میشود..سارا حالش بد شده بود..
تا آخر مهمانی سارا دیگر کلمه ای حرف نزده بود..همه اعضای خانواده با نگاه هایی عجیب به او مینگریستند.. در دلش غوغا بود…با حس بدی به بهرام نگاه میکرد..از مرد روبرویش خوشش نمی آمد..از همه ملاکهای مورد نظرش فقط خوش پوشیش را داشت و دیگر هیچ..
مهمانی تمام شده بود و همه مشغول کار بودند…دخترها ظرفها را میشستند و جمع و جور میکردند..صفدر و دامادها در مورد بهرام حرف میزدند…سارا و ساغر در اتاق نشسته بودند و زل زده بودند به هم..
-چه کار میکنی حالا سارا؟
-معلومه..جوابم منفیه
-تو که باهاش حرف نزدی هنوز
-ساغر!بنظرت من و اون به هم میایم؟؟اون چهار کلاس سواد داره،من میخوام برم دانشگاه..اون منو میفهمه؟بعدم نه چهرشو دوست دارم نه حرف زدنشو..دوس تِش نَ دا رَم!!
-باشه بابا..من ساغرم منو نزن..اره ..بگو نه..چه کاریه..خون خودتو کثیف نکن!!
اما انگار در آشپزخانه و پذیرایی خبرهای دیگری بود..صفدر و دامادها داشتند درمورد حُسن های بهرام حرف میزدند..بنظر میرسید بدشان نیامده باشد..مادر و لیلا و کبری و مریم هم در آشپرخانه به گفتگو میپرداختند..
-وای اگر سارا قبول کنه ،چه تو فامیل سرافراز بشیم!!
-از خداشم باشه مامان..خیلی پولدار بود..کل لباسای تنش بالای۳۰۰هزارتومن قیمتش بود!
کبری بود که آنقدر با حسرت این جمله را گفته بود که مادر و دخترها بر گشته بودند و خیره خیره نگاهش میکردند..
مریم انگار از سر به زیری در آمده بود که گفت:
-وا!مگه همه چی پوله..باید همو دوست داشته باشن..سارا که خیلی برزخی بود..
-سیس..دختر..نگو این حرفو..بابات میشنوه..
-خب راست میگه دیگه مامان جون..باید سارا هم خوشش بیاد
لیلا بود که پشت مریم درآمده بود..
-شماها چتون شده؟زود باشین جمع کنین دیره..
صدای تق و توق ظرفها بالا گرفت..اعظم دل توی دلش نبود..اگر بهرام دامادش میشد،با افتخار همه جا مینشست و میگفت دامادش از کله گنده های تره بار است..
شب از نیمه گذشته بود..ولی سارا و ساغر هنوز بیدار بودند..داشتند درد دل میکردند..
-ساغر بیداری؟
-آره دارم به امشب فکر میکنم..
-چرا هیچ وقت اونجوری که آدم دلش میخواد پیش نمیره..
-وا دختر..دنیا به آخر نرسیده که..جواب تو منفیه..منفی!!
-اونو که میدونم،درمورد درسم میگم..درمورد آیندم..من میخوام آدم تحصیلکرده ای بشم..دوست دارم پیشرفت کنم..
-میفهممت دختر…
-ممنون پیشم موندی..خیلی به حضورت احتیاج داشتم..
-خواهش میکنم عزیزم..
-وای ساغر!اینا جو گیر نشن منو به زور بدن به این بهرامه؟؟
-جو گیر؟از چی حرف میزنی؟
-نمیدونی ما چه قوم و خویشایی داریم که..اون خاله اکرمم رو که میشناسی…اصن همه هول و ولای مامانم اینا سر حرفای اونه..
-چی میگه مگه؟
-میگه پشت من حرفه..میگن چرا این شوهر نمیکنه؟حتما یه عیبی داره!بهم میگن ترشیده!
بعد از گفتن واژه ترشیده هردو پقی زدند زیر خنده که صدایش به گوش مریم هم رسید…آن طرف اتاق مریم بود که دلش به حال خواهرش میسوخت..اون از نقشه های رنگینی که برای سارا ریخته بودند خبر داشت..ولی چه کند که از همه کوچکتر بود و حرفش خریدار نداشت!!
#11
صبح شده بود و ساغر باید به خانه شان برمیگشت..سارا بدرقه اش کرد و در را پشت سرش بست..سرش هنوز درد میکرد و در حالیکه شقیقه هایش را فشار میداد پله ها را طی کرد و روی اولین پله ایوان نشست…
حوصله افراد داخل خانه را نداشت..تا ساغر بود،حرفی نمیزدند،اما اگر الان به داخل میرفت،میگرفتندش به باد حرف که نظرش چیست و چه کار میخواهد بکند..نظر خودش مشخص بود..بهرام زر نشان مرد شریف و زحمت کشی بود..پولدار بود..خوش پوش بود..اما آدم او نبود..مرد زندگیش نبود..نمیتوانست به چشم همسرش و عشقش به او نگاه کند..دلش میخواست مثل ساغر و فرهاد جانشان برای هم در برورد ولی او از بهرام بدش می آمد…
مادر متوجه شد سارا در ایوان نشسته،از جمع سهنفره کبری و لیلا و مریم دور شد و به ایوان رفت..میخواست سر از کار دخترش دربیاورد..
-اینجا نشستی مامان؟
-بله..میخوام یکم هوا بخورم..
-میگم که سارا جان نظرت چیه مادر؟
-درمورد؟؟
-بهرام دیگه..دیشب انگار خیلی ازت خوشش اومده بود..چشم برنمیداشت..
-هِ…چی دوس داری بشنوی مامان؟یعنی واضح نیست جوابم چیه؟دخترتو نمیشناسی بعد ۲۲سال…جوابم منفیه..منفی..ما آدم هم نیستیم..به درد هم نمیخوریم..
-اینجوری نگو سارا..تو که هنوز باهاش حرف نزدی..شاید خوشت اومد..از خواستگارای دیگت خیلی بهتره..
ناخودآگاه صدای سارا بلند شد و با عصبانیت به سمت مادرش برگشت:
-مادر من..چرا اصرار میکنی!میگم خوشم نمیاد..نمیاد..مگه زوره..
با بلند شدن صدای سارا بقیه دخترهای صفدر ،بیرون آمدند و سارای گریان را از نظر گذراندند..مریم برای دلداری سارا جلو رفت و شانه هایش را گرفت و در گوشش گفت:
-منم باهات موافقم آبجی..پشتتم تا تهش..
حرف مریم هرچند که مضحک بود ولی به دل سارا نشیت و خواهرش را در آغوش گرفت…
کبری که بدش نیامده بود با بهرام فامیل شوند و پزش را به خانواده شوهرش بدهد گفت:
-سارا…سارای عاقل درس خونده!!بنده خدا شانس در خونتو زده..اگه با این بهرام عروسی کنی،تا آخر عمرت تو آسایشی..یکم فکر کن آخه خانوم دکتر!!
خانوم دکتر را آنقدر بد ادا کرد که سارا دلش شکست..نمیفهمید دلیل اصرار خانواده اش چیست…درحالیکه هق میزد،وارد خانه شد و به سمت اتاقش رفت و در را قفل کرد..سارا احساس تنهایی میکرد!
ظهر شده بود و پدر با دست پر وارد خانه شد…کبری و لیلا نهار هم مانده بودند..میخواستند از چند و چون کار و پاسخ سارا مطلع باشند..صفدر کیفش کوک بود ..خوشحال بود..اگر بهرام میشد دامادش،آن وقت دیگر سری توی سرها در می آورد و در کل میدان تره بار،اعتبارش چندیدن برابر میشد…
-سلام..اعظم خانوم..کجایی؟
-سلام بابا..خسته نباشی..
کبری بود که رفت تا دست پدر را خالی کند..کبری همیشه برای پدر فرق داشت..میتوانست نظر پدر را تحت تاثیر قرار دهد..چون دختر بزرگ بود،حرفش خریدار داشت..
-به به..کبری خانوم..چه خوب کردی موندی..
-ممنونم بابا…
صفدر روی اولین مبل نشست و با گفتن آخ کمرم،شروع به کش و قوس دادن بدنش کرد..هوای پاییزی آن سال،حسابی کار خودش را کرده بود..صفدر کمر درد گرفته بود،اعظم پادردش شروع شده بود،سارا هم غمش!!
#12
-رسیدن بخیر صفدر آقا…خوبی؟
اعظم هم حال و روزش خوب بود..همه خوب بودند انگار جز سارا…اعظم آرزوهای بر بادرفته خودش را در سارا میدید و میخواست دخترش حسرت هیچ چیزی بر دلش نباشد و تا آخر عمرش خانمی کند..بسش بود هرچقدر در خانه پدر سختی کشیده بود..
-خوبم خانوم..خیلی گرسنمه..پس سارا کو؟
-تو اتاقشه..
-برو صداش کن که یه خبر خوب براش دارم..
-چی شده آقا؟
-برو صداش کن تا بگم..
مادر دوان دوان به سمت اتاق سارا رفت و در زد…سارا اشکهایش را پاک کرد و گفت:
-بله؟
-منم مامان یه لحظه میای بیرون؟
-نه مامان..حوصله ندارم..
-بابا یه خبری آورده..
-فعلا حال ندارم..شما برو میام..
مادر که میدانست اصرارش بی فایده است،از در فاصله گرفت و به سمت آشپزخانه رفت..خبر هرچه که بود،مربوط به بهرام بود و این واضح بود…صفدر از دستشویی بیرون آمد..وقتی دید سارا نیامده،کمی مکدر شد ولی به روی خودش نیاورد..
وقت نهار شده بود و اعضای خانواده قلی زاده دور سفره جمع شده بودند..سارا گوشه ای کنار مریم جا گرفته بود و با غذایش بازی میکرد..مریم سر به زیر و آرام ،آن روزها قوی ترین تکیه گاه سارا شده بود..مادر میخواست هرچه زودتر از خبر صفدر باخبر شود که گفت:
-خب آقا صفدر..نگفتی چه خبری داری؟
-اهان..اره..یادم رفت بگم..
مقداری دوغ در لیوان ریخت و یک جرعه نوشید..
-آقا بهرام امروز خیلی خوشحال بود…کیفش کوک بود..انگار از سارا خوشس اومده بود..نمیدونی بهم چی گفت!گفت میخوام یه جلسه دیگه هم بیام خونتون…با سارا حرف بزنم..
با شنیدن این حرف،انگار که به سارا برق وصل شده باشد،سرش را بلند کرد و به پدرش خیره سد..نگاهش رنگی از خشونت و عصبانیت داشت…چرا کسی نظر او را نمیپرسید؟
-بهش گفتم باشه..بفرما..منزل خودته..
مادر که متوجه حالت خشمگین سارا شد به سمتش چرخید و لیوان دوغی به دستش داد..سارا دوغ را لا جرعه سر کشید و از سر سفره بلند شد..
این حرکتش برای صفدر سنگین تمام شد..
-کجا میری سارا؟غذات مونده بابا!
-سیر شدم..نمیخورم..
-تو که اصلا دست به غذات نزدی..
-اشتها ندارم..
به سرعت از سفره فاصله گرفت و در رابست..
آن طرف خانه،یر سفره اما،اتفاقات دیگری در حال رخ دادن بود..
-این چشه اعظم؟چرا همچین میکنه
کبری با غیض بجای مادرش جواب داد..
-هیچی..میگه نمیخوام..آدمه من نیست!
-یعنی چی؟بهرام که هنوز باهاش حرف نزده…چه میدونه خوبه یانه؟مرد زحمتکشیه..سختی کشیدست..سارا که هنوز باهاش حرف نزده..
-چه میدونم..از دیشب که بهش گفتم،رفته تو خودش و دو کلام که باهاش حرف میزنیم،زود عصبانی میشه..
مادر بود که حالا نگران حال دخترش شده بود و ترجیح میداد فعلا اصراری نکند…صفدر بلند شد و گفت:
-خودم باید باهاش حرف بزنم..
روز مادر بر همه مادران فداکار مبارک ? ?
- حس خفته
- قسمت ۹
-مامان به کبری و لیلا هم گفتی بیان؟
سارا داشت شیرینیها را میچید و با ظرافت خاصی تزئینشان میکرد.
-آره، گفتم بیان، مهمونی رسمیه، همه اعضای خانواده باشن خوبه.
فکری به ذهن سارا رسید و با مادر درمیان گذاشت. نمیدانست چرا این پیشنهاد را داده است؟ آن روزها همه چیز غیر طبیعی بود و این پیشنهاد سارا هم رویش! چه میشد؟
-مامان بگم ساغر هم بیاد؟
سارا ناباورانه نگاهش به بله ای بود، که از دهان مادر خارج شد.
-خیلی وقته نیومدن خونمون. زشته، بگو بیاد.
سارا به سمت تلفن رفت و از ساغر همیشه در صحنه خواست آن شب پیشش باشد.
-بله؟
صدای ساغر بود که در تلفن میپیچید.
-منم عزیزم.سارام.
-به به، خانوم دکتر. خوبی؟ از این وَرا.
-با نمک! ببین امشب خونمون مهمونیه. میخوام دعوتت کنم بیای.
-مهمونی؟ کیا هستن؟
-بابام رئیسش رو خونمون دعوت کرده. گفتم تو هم بیای کمکم.
-باشه، حتما میام عزیزم. دلمم برات تنگ شده. یه خبر خوب هم دارم.
سارا گوشی را گذاشت و به آشپزخانه رفت. ساغر مثل خواهرش شده بود و حسابی حالش را بهتر میکرد. دو ساعت به مهمانی مانده بود و در خانه آقا صفدر غرفه دار تره بار، سر و صدا به پا بود. ساغر آخرین نفری بود که آمد. بعد از سلام و احوالپرسی با همه، به اتاق سارا رفت. سارا مشغول حاضر شدن بود؛ بلوز آبی آسمانی با شلوار جین مشکی. روسری آبی رنگی هم روی سرش خودنمایی میکرد.
-اوه، اینجا رو ببین. چه خوشتیپ کردی! دختر نمیری، نمیدونی چقدر رنگ آبی بهت میاد. جون تو خودم دربست عاشقت شدم!
چشمکی زد و سارا را در آغوش گرفت. سارا محکم ساغر را در آغوشش فشرد. حالش حسابی عوض شده بود.
-تنهایی با نمک خانوم؟
-آره، میدونی که فرهاد امشب شب کاره.
-چه خوب، پس امشب پیشم بمون!
-چشم، مگه چندتا آبجی سارا دارم؟
دخترها با هم بگو بخند میکردند و از غم دنیا غافل شده بودند. ساغر گفته بود که به تازگی مادر شده است و حس جدیدش را دوست داشت. سارا از خوشحالی جیغی کشیده بودو بوسه ای روی گونه ساغر کاشته بود.
غروب بود و موقع آمدن آقا صفدر و رئیس پولدار و با مرامش بهرام خان! ساغر و سارا به همراه سایر اعضای خانواده ایستاده بودند تا خوش آمد بگویند. صدای زنگ در آمد و این یعنی آقا صفدر هشدار داده بود که همه حواسشان باشد. مهمان ویژه است. وارد حیاط شدند. با بفرمایید بفرمایید گفتنهای آقا صفدر، بهرام وارد خانه شد.
ساغر نگاهی به سر تا پای بهرام انداخت و بیخ گوش سارا سوت ریزی زد و گفت:
-اووه، چه خوشتیپه. معلومه خوب پولدارهها
نزدیک سارا و ساغر شده بودند. بهرام نگاهی به سارا انداخت و برقی از چشمانش رد شد. سلامی کرد که با جواب سرد و سنگین سارا مواجه شد. همه اعضای خانواده معرفی شدند و صفدر به مبلها اشاره کرد تا بهرام خان بشیند.
سارا و ساغر و مریم به آشپزخانه رفتند تا وسایل پذیرایی را حاضر کنند. مریم بشقابها را برداشت و از آشپزخانه خارج شد. سارا و ساغر هم با میوه و شیرینی وارد پذیرایی شدند. بعد از پذیرایی همگی نشستند و مشغول صحبت شدند.
پدر با افتخار به معرفی اعضای خانواده اش پرداخت. به سارا که رسید گفت:
-اینم دختر سومیم. خیلی تلاش کرد پزشکی تهران قبول بشه، ولی نشد. به حرف باباش گوش کرد و واسه درس خوندن شهرستان نرفت.
بهرام نگاه خریدارانهای به سارا کرد و گفت:
-چه حرف گوش کن.
ساغر کنار گوش سارا گفت:
-وا؟ این چرا اینجوری حرف میزنه؟
-تازه از شهرستان اومده. فکر کنم ده سالی میشه.
-خیلی یه جوری حرف میزنه.
-خب عزیزم هرکس برای هرجایی باشه، مثل مردم همون منطقه حرف میزنه دیگه. بعدم تو چهکار داری. چاییت رو بخور.
سارا و ساغر داشتند با هم حرف میزدند و متوجه صحبتهای اطرافیان نبودند. سارا نفهمید که نگاه های جمع به او، انگار رنگ دیگری گرفته است. سارا متوجه شد که مادرش دارد به او اشاره میکند. کنار مادر رفت:
-جانم مامان.
-بیا آشپزخونه بهت بگم.
به دنبال مادر راه افتاد و لحظه آخر متوجه نگاههای بهرام روی خودش شد. دلیل اینهمه توجه را نمیفهمید.
-چیه مامان.
-ببین چیزه، چطوری بگم، راستش امشب بهرام خان فقط واسه دیدن ما نیومده.
-خب.
-خب دیگه، چیزه، ببین دخترم ازت میخوام عصبانی نشی و آروم به حرفهام گوش بدی.
-چی شده مامان، نصف عمرم کردی.
-ببین، این آقا بهرام وقتی متوجه شده بابا دو تا دختر جوون داره، از بابا خواسته بیاد خواستگاری. خب الانم، راستش، الان اومده خواستگاری شما.
-چی؟چی گفتی؟
سارا حس کرد چشمهایش دیگر جایی را نمیبیند.دستش را به دیوار گرفت و نشست. همه میدانستند غیر از خودش! پس بگو چرا کبری با عجله آن لباسها را برای سارا خریده و آورده بود. پس بگو چرا رحیم و محمد داشتند موشکافانه به بهرام نگاه میکردند. پس بگو چرا پدر اینقدر خوشحال بود. پس بگو چرا پدر اینقدر از سارا تعریف و روی حرف گوش کن بودنش تاکید کرد. سارا حالش بد شد و نگاهش به دیوار روبرویش خیره ماند. پس بگو چرا از صبح دلشوره داشت!
- حس خفته
- قسمت۸
سارا و ساغر روی صندلیهای پارک نشسته بودند و داشتند پرواز پرنده ها را تماشا میکردند. سارا حسابی دمغ بود و ساغر تلاشی برای بهتر شدنش نمیکرد. میدانست سارا حق دارد کمی گریه کند، کمی در خودش فرو برود، کمی گله کند، کمی فریاد بزند حتی!
-فرهاد خوبه؟
-آره، رفته ماموریت.
-وضعیت نقاشیت چطوره؟
-خوبه، استادم میگه خیلی پیشرفت کردم. دومین تابلوم هم تموم شده. راضی ام ازش، بد نیس.
-خوش به حالت ساغر، بهت غبطه میخورم. تو خیلی موفقی!
-نگو سارا، اتفاقا من بهت حسودیم میشه. تو سه سال جنگیدی! سه سال قبول شدی، ولی شهرستان بود. هیچ کس رو مثل تو اینقدر مصمم تو هدفش ندیدم!
اشکهای سارا داشت میچکید. ساغر تنها کسی بود که درکش میکرد و واقعا حسش را میفهمید. سارا خسته بود و دلش آغوشی برای خالی کردن غمش میخواست. روی شانه ساغر خم شد و خستگیهای سه سالش را گریست.
چند ماهی گذشته بود و خواستگارهای مختلف در رفت و آمد بودند. سارا سردرگم شده بود. نمیتوانست انتخاب کند. تمرکز نداشت. از طرفی چون بسیار زیبا بود، خواستگار زیاد داشت.
ظهر جمعه، پدر با شادی وارد خانه شد. در دلش انگار غوغا بود. خبرهای خوبی داشت. دوباره در کارش پیشرفت کرده بود.
-قراره بهرام خان تو تره بار بهم یه غرفه بده . خیلی خوشحالم. میخوام دعوتش کنم یه شب بیاد خونمون.
-باشه آقا. دعوتش کن.
-پس بگم دوشنبه شب بیاد. بعد از کار با هم میایم.
سارا داشت ظرفها را جمع میکرد و مکالمات مادر و پدرش را گوش میداد. چقدر پدر از بهرام تعریف میکرد. دلیل اینهمه اشتیاق پدر را نمیفهمید. خب هرکس تلاش کند بالاخره موفق میشود. در ذهنش به من چهای گفت و به آشپزخانه رفت. ولی خبر نداشت این مهمانی زندگی و آینده اش را تغییر خواهد داد!
صبح دوشنبه بود. آن روز سارا دلش به هم میپیچید و دلشوره داشت. دلیلش را نمیدانست. چه اتفافی در حال رخ دادن بود که نشانه هایش در دل سارای ۲۱ساله آشکار شده بود؟
باید خانه را مرتب میکرد، میوهها را میشست، شیرینی ها را میچید، ظرفهای گران قیمتشان را از کمد بیرون میآورد، آن شب بهرام خان مهمان خانهشان میشد. مرد پولداری که علت زیر و رو شدن وضع زندگی آن روزهای خانه قلیزادهها بود!
- حس خفته
- قسمت۷
خبر درس نخواندن سارا، همه جا پیچیده بود و افرادی که خواهان ازدواج با او بودند. سارا اما توجهی به هیچ کس نداشت. فقط درس میخواند و تلاش میکرد تا بتواند تهران قبول بشود. انگار همه دست به دست هم داده بودند تا او را از بهشت زمینی اش دور کنند. سارا سال سوم هم تهران قبول نشد. کلافه بود و دلیل بی رحمی پدرش را نمیدانست. چرا نمیگذاشت سارا به آرزویش برسد؟ چرا نمیگذاشت درسش را در شهر دیگری بخواند؟ اصفهان نزدیکترین جایی بود که قبول شده بود، ولی پدرش دوباره بی رحمانه پاسخ منفی داده بود. حالا سارا ۲۱سال داشت و فقط درس خوانده بود. دلش برای آن همه تلاشش میسوخت. سارا عاشق پزشکی بود!
پاییز از راه رسید. اشکهای همیشگی سارا، مثل برگهای پاییزی در حال ریختن بود. به مجلههای پزشکی که دورو برش ریخته بود، نگاه میکرد. چقدر دوست داشت روزی مقاله های او هم به عنوان پزشک برتر، در ابن مجلات چاپ میشد، ولی افسوس که نمیتوانست به آرزویش برسد.
ظهر، پدر به خانه آمده بود. مادر با خاله اکرم حرف میزد. در آن چند ماه، خاله اکرم، مغز مادر سارا را بکار گرفته بود و مدام از بی آبرویی و حرفهایی که پشت سارا میزنند، میگفت.«حتما دختره عیب داره! چرا تا الان ازدواج نکرده؟ نکنه یه چیزیش میشه؟»
پدر از راه رسیده بود و با افسوس سرش را تکان میداد. انگار خودش را مقصر میدانست. اگر میگذاشت سارایش به شیراز برود الان سال سوم پزشکی بود؛ ولی نه. دخترانش برایش بی نهایت ارزش داشتند. از حرفهای بی ربط اطرافیان و فامیل سر در نمی آورد. ترشیدگی برچسبی بود که به سارای۲۱ساله چسبانده بودند.
-سارا جان، بیا بابا، دستم پره.
سارای پژمرده اشکهایش را پاک کرد و به پذیرایی رفت. پدر با دست پر ایستاده بود و داشت سارای غمگینش، که دیگر شیطنت های گذشته را نداشت، نگاه میکرد.
-بده به من بابا جون.
-دختر تو چرا اینجوری شدی؟
-چجوری بابا؟
-چرا اینقدر دمغی بابا جان؟
-چیزی نیست.
سارا به سرعت به آشپزخانه رفت تا اشکهایش، غرور پدرش را نلرزاند. با اینکه دلش از پدر پر بود، ولی نمیتوانست درد کشیدنش را ببیند. پدر سارا بیماری قلبی داشت.
مریم از راه رسید و به اتاقش رفت. دیپلمش را گرفته بود و حالا داشت روی داستان جدیدش کار میکرد. صبح ها به کتابخانه میرفت تا بهتر بتواند فکر کند و بنویسد. مریم شیفته نوشتن بود و دانشگاه رفتن را وقت تلف کردن میدانست.
مادر بالاخره تلفن را زمین گذاشت و برای کشیدن غذا به آشپزخانه رفت. سارا داشت سالاد درست میکرد و غرق فکر بود.
-خالت بود..
مادر، سارا را متوجه خودش کرد.
-خب چی میگفت؟
-حرفای همیشگی!
-چه بیکاره این خاله.
-نگو دختر جون، خواهر بزرگمه، تجربه داره، راست میگه.
سارا برآشفت. نمیتوانست خشمش را کنترل کند. دلیل دخالتهای خالهاش را نمیفهمید! به او چه ربطی داشت که سارا درس میخواند یا شوهر میکرد؟اصلا زندگی خصوصی او به خاله اکرم شصتساله چه ربطی داشت؟
-ایندفعه من جوابش رو میدم.
-بیخیال سارا جان. حرمت داره.
-آدما خودشون باید حرمتشونو نگه دارن.
بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت. دلش حسابی پر بود. به ساغر زنگ زد و با هم قرار گذاشتند. به پدر ببخشیدی گفت و از در بیرون رفت. باید فکر میکرد. خسته شده بود.