#51
ساغر با اشتیاق ویفر موزی را باز کرد و مشغول خوردن شد..با دهان پر داشت به سارا نگاه میکرد..
-تو که نمیخوری؟
سارا خنده اش گرفته بود..از جایش بلند شد و در کابینت مواد غذایی را باز کرد..با دست به آن اشاره کرد..ساغر با دیدن بسته های بزرگ ویفر موزی،از وجدان درد درآمد و با لذت مشغول خوردن شد..
-باهاش حرف نزدی؟نگفتی چرا این مدلیه؟
-چرا بابا..حرف زدم..میگه من مردم..این کارا برام افت داره!میگم واا..تو داری زنتو خوشحال میکنی!اینجوری بهش میگی دوسش داری!میگه که دستت دردنکنه!..از صبح تا شب بخاطر تو جون میکنم،اون وقت میگی دوست ندارم..تو ذهن اون یه چیزایی از مردی و مرد بودن ثبت شده،عوض بشو هم نیست..
-سارا یه چیزی بگم ناراحت نشی..
-دیگه بدتر از این نمیشم!
-دختر دایی من با یه پسری ازدواج کرد،اونم همین شکلی بود..اصن یه کلام حرف قشنگ نمیزد..مدلش بود..احساس نداشت انگار..ولی سارا میمرد برا زنش..به خداا..
سارا دستی به موهایش که تازه آن ها را رنگ کرده بود و بهرام هیچ واکنشی نشان نداده بود کشید و گفت:
-خب چه فایده؟؟زنه از کجا بفهمه شوهرش دوسش داره..
-مدلشونه دیگه سارا..
-خب منم احساس دارم..آدمم.دلم میخواد یه کاری میکنم مَردم ببینه..ازم تعریف کنه..ببین موهامو رنگ کردم ،اصن انگار نه انگار..فقط گفت چرا شکل جوجه طلایی شدی!!
ساغر از خنده منفجر شده بود..بهرام مثل بچه های ابتدایی حرف زده بود..مرد عجیبی بود که داشت کشفش می کرد..
-نخند بابا..میدونی چقدر گریه کردم اون شب؟؟
-آخه اصطلاحاتشم بامزست!
-برای تو آره..ولی برای من دردآوره!!
ساغر عمیق به چشمان دوستش خیره شد..راست میگفت..زندگی کردن با آدمی که هیچ واکنشی نسبت به اتفاقات دورو برش نداشت،خیلی سخت بود..خودش یادش آمد که یکبار موهایش را مِش کرده بود،فرهاد متوجه نشده بود که علت آن هم خستگی اش بوده و چقدر ساغر دمغ شده بود..حالا سارا با مردی زندگی می کرد که هیچ احساسی نداشت..
-میفهممت سارا..حق داری…تو هم زنی..
-به خدا تو همون صیغه نمیدونی چقدر به کبری گفتم که بابا این آدم اصن انگار عصب حسی نداره!!اصن احساس نداره..ولی گوش نکرد..منو ترسوند از حرفهای مفت خاله اکرم و فامیل و اینکه میمونم رو دست مامانم اینا..
-وای نمیدونستم سارا..
-هی تو عقد منو تحقیر می کرد..مریم میدونه برو بپرس..میگفت این چه سر و وضعیه..برد منو یه عالمه لباس خرید..یا میگفت خونتون ته شهره!!
ساغر دمغ شد و ترجیح داد فقط شنونده باشد
-باورت میشه به بابامم گفتم،ولی حرفو عوض کرد…گوش نداد..هیچ کس به دل من نگاه نکرد..فقط آبرو مهم بود..
-سارای عزیزم..غصه نخور..بیا یه تنوعی تو زندگیت ایجاد کن..سر خودتو گرم کن..که هی نشینی فکر و خیال کنی..
سارا اشکهایش را پاک کرد و خیره شد به ساغر مهربانش..
-چه کار کنم؟
-نقاشی دوست داری؟
-چه میدونم..بلد نیستم آخه..
-میخوای خودم بهت یاد بدم؟باور کن آدم موقع نقاشی اصن از این دنیا کنده میشه..
سارا کمی فکر کرد..پیشنهاد بدی هم نبود..سرگرمش می کرد و نمیگذاشت فکر و خیال کند..
-باشه..هرچی تو بگی..
-حالا برو یه قلم و کاغذ بیار تا لیست وسایلی که باید بخری بگم..
-اوووه..من که نمیخوام حرفه ای بشم!
-ساغر نیسم اگه تا پای بوم نکشونمت!!برو بیار..
سارا با بلاتکلیفی خاصی که در حرکاتش بود بلند شد و به سمت اتاق رفت..دفتر و قلمی برداشت و به سمت ساغر که حالا به پذیرایی آمده بود رفت..ساغر دفتر و قلم را گرفت و مشغول نوشتن ابزارآلات مورد نیاز شد..
-همشو بگیریا..بعدم من چون سختمه و تو چون بیکاری،تو بیا خونه ما..
-باشه..ببینم چی میشه..
-ای بابا..ببینم چی میشه نداره..هم نقاشی میکشیم هم حرف می زنیم..
-خیل خب..میگم به بهرام..برم میوه برات بیارم..
سارا به سمت آشپزخانه رفت و مشغول چیدن میوه ها شد..
-سارا یه زنگ بزنم به فرهاد؟
-برای چی؟
-شام دیگه!
-آهان..بزن بزن..
دوباره دلشوره به جان نحیفش افتاد..اگر فرهاد می آمد و بهرام خسته با دیدنش حرف نامربوطی می زد چه؟؟
-الو..سلام عزیزم..خوبی؟آره رسیدم..فرهاد جان..گلاره هم خوبه..عزیزم سارا امشب دعوتت کرده شام بیای،میتونی از سر کار بیای اینجا؟..
سارا بود که تند تند در دلش صلوات میفرستاد بلکه فرهاد مخالفت کند..سارا خجالت زده بود که برای نیامدن مهمان دعا می کرد ولی چه کند که اخلاق شوهرش را می شناخت!بهرام بد عنق بود..
-آهان..نمیتونی پس…باشه..عیب نداره..یه دفه دیگه..پس برگشتنه دنبال منم بیا..قربونت برم..خدافظ..خدافط..
ساغر گوشی را گذاشت و به سمت سارا برگشت..سارا نفسی از سر آسودگی کشید و پرسید
-چی شد؟
-هیچی گفت یه جلسه داره،نمیتونه بیاد..
-آهان..حیف شد ایشالا دفه بعد..بفرما میوه..
سارا میوه را روی میز گذاشت و از ساغر دعوت کرد روی مبل بنشیند..فقط خدا میدانست چقدر از نیامدن فرهاد خوشحال شده!
#52
وقت نهار بود و سارا داشت به بهترین شکل میز نهار را تزئین می کرد..ساغر هم پوشک گلاره را عوض کرده بود و بچه را خوابانده بود..خودش را برای خوردن لازانیای محبوبش آماده می کرد..
-واای..تو اصن یه دونه ای سارا..میدونی چند وقته نخوردم..
-بخور نوش جونت ساغر جون..
-اوووم..معرکه است..عالیه..
-جدا؟ولی بهرام نظر دیگه ای داره!
-واا..
سارا تکه ای لازانیا برداشت و داخل بشقابش قرار داد..ظرف خورش و سالاد را هم جلوی ساغر قرار داد..
-بهم میگه صبح تا شب چه کار میکنی،بعدم غذات اینجوری میشه..ولی بعدش تا ته میخوره..میگه مجبورم..پول بالاش دادم..حیفه!!
-عجبا..
-انگار که ازم تعریف کنه،چیزی ازش کم میشه..
ساغر مقداری سالاد داخل دهانش گذاشت و گفت:
-اینا رو ولش کن..کی میای پیشم واسه نقاشی..
-فعلا باید به بهرام بگم..ریز ریز هم وسیله هاشو بخرم با پول توجیبی که بهم میده..فکر نکنم خودش بخره..
-چراا
سارا کمی آب ریخت و مشغول نوشیدن شد..ادامه داد:
-از اونجایی که پول دانشگاهمم نداد..
-راستی یادم رفت بپرسم..دانشگاهت چی شد؟ول کردی خوندنو؟
-آره دیگه..گفت ترمی۴۰۰خیلیه نمیدم..
ساغر غذایش را میخورد و مات سارای بی انگیزه روبرویش بود…غذایشان را که خوردند با کمک هم ظرف ها را جمع کردند و شستند..سارا کیکی را که از صبح درست کرده بود به ساغر نشان داد..ساغر هم جیغ خفه ای کشید و سارا را بغل کرد..چقدر دل سارا تنگ شده بود برای این ذوق کردنهای ساده،خوشی های ساده،تعریفهای ساده..سارا به کم هم راضی بود..ولی کمش هم در خانه شان وجود نداشت..
ساعت به سرعت برق و باد میگذشت..عقربه بزرگ روی عدد ۶جاخوش کرده بود و عقربه کوچک هن و هن کنان میدوید تا به عدد هفت برسند…دو دوست کیکشان را خورده بودند،درددلهایشان را کرده بودند و حالا داشتند خداحافظی می کردند..
-خیلی خوش گذشت سارا…ببین وسیله هاتو زود بگیر بیا خونمون..نشینی غمبرک بزنیا..
-باشه..تلاشمو میکنم..
-روزهام پاشو از خونه برو بیرون..یه چرخی بزن،یه کیفی بکن،یه تخمه ای بشکن..حال و هوات عوض میشه..گوش بده به حرفم..
-آره میرم..دیگه یاد گرفتم اینجاها رو..باشه..
روبوسی کردند و ساغر به سمت در کوچه رفت..از راه دور بوسی فرستاد و در را بست..سارا به آشپزخانه رفت و مشغول گرم کردن غذاها شد..آنقدر غذا بود که شب بخورند و حتی فردا نهار هم نیازی به پخت و پز نباشد…
بهرام رسیده بود و داشت دست و صورتش را میشست..
-خب..چی میگفت بلبل زبونه باغ پایین؟
-هیچی..از خودش و گلاره حرف می زد..
-همین..خب اینو که از پشت تلفن هم میتونست تعریف کنه!
سارا مانده بود..چرا در بهرام چیزی به نام عاطفه وجود نداشت..مگر آدم ها به هم نیاز ندارند؟مگر فقط باید اخبار زندگیشان را از پشت تلفن به هم بدهند؟پس دیدن همدیگر چه می شود؟حرف زدن رو در رو و انرژی گرفتن از همدیگر چه می شود؟مگر فقط باید حرف زد..اصلا خود حرف زدن هم رودر رویش قشنگ است..چرا این مفاهیم برای بهرام قابل هضم نبود؟
-خب آدما همو میبینن،حالشون بهتر میشه و این حال خوب از پشت تلفن قابل انتقال نیست..
سارا با خودش فکر کرد اگر بهرام این روحیه را نداشت نمیتوانست در تهران بدون خانواده اش دوام بیاورد..او مجبور شده از سنگ بشود تا پیشرفت کند..با این فکر کمی دلش آرام گرفت..
-ول کن بابا..شام چی داریم؟
-فسنجون،کشک بادمجون،یکمم لازانیا..
-چه ولخرجی ام کرده..دو نفر آدم یه املت میزدی دیگه..
-بهرام خوبی؟دوستم برای اولین بار میومد خونمون..املت بذارم جلوش..
بهرام برو بابایی در هوا برایش تکان داد و پشت میز نشست..چقدر دنیایشان با هم فرق داشت..!
#53
سارا مانده بود قضیه نقاشی را چطور به بهرام بگوید..با اینکه مطمئن بود بهرام مخالفتی نمی کند باز هم بخاطر رفت و آمد و خرید وسیله ها نگران بود..
-خوب شده؟
-بله..
-میگم امروز ساغر بهم یه پیشنهاد خوبی داد..
-چی؟
-گفت بزم پیشش نقاشی یاد بگیرم..که حوصلمم سر نره..
-خب برو..از بی کاری بهتره..
-فقط..
-فقط چی؟
زلزله دوباره به جانش افتاد..حالا چطور بگوید که این کلاس نقاشی کلی وسیله می خواهد..
-یه سری وسیله اس ،باید برم بخرم..
-خب برو..پول که داری..
-آره ولی کمه..
-خب کم کم بخر..منم یه کم بهت پول می دم..
-بعدم اینکه میری سر کار منم با خودت ببر..
-خیل خب..
بهرام خیل خب را گفت و مشغول بقیه غذایش شد..داشت به تصمیمی که در ذهنش بود فکر می کرد..باید هرچه سریعتر آن را عملی می کرد..سارا خیلی پاپی اش شده بود..
یک هفته طول کشید تا سارا بتواند وسیله های مورد نیاز را بخرد…بهرام خیلی حوصله این کارها را نداشت و آن را جنگولک بازی می دانست…سارا خودش به تنهایی رفته بود و خرید کرده بود..از ذوق خریدن وسایل نقاشی به ساغر زنگ زد..
-الو..
صدای ممتد گریه بچه می آمد..انگار بد موقع زنگ زده بود..
-جانم سارا..
گلاره ول کن نبود و مرتب گریه می کرد..واکسن زده بود و بی تابش کرده بود..
-بعدا زنگ میزنم ساغر..برو به گلاره برس..
ساغر با سختی توانست آرامش کند..سارا برایش شده بود مورد اورژانسی که باید حتما به او رسیدگی کند..
-آروم شد…بگو جانم..
-میگم که من خریدم وسیله ها رو..
-وای آفرین..از کی میای پیشم؟
-نمیدونم تو چی میگی؟
-من میگم وقتو تلف نکن..از فردا بیا..
-فردا شنبس؟
سارا دوید و به تقویمش که در آشپزخانه روی دیوار نصب شده بود نگاهی انداخت..شنبه روز خاصی نبود..مشکلی نداشت..تقویم سارا پر بود از علامت و نوشته..برای روزهای خاصی گل کشیده بود و برای روزهایی شکلک خنده و بعضی روزها شکلک غم…شنبه انگار خلاص شده بود از هر اتفاقی!
-باشه..میام فردا..خوبه کاری ندارم..
-ببین،فردا بیا یه برنامه ریزی درست و حسابی بکنیم..
-باشه میام..
-چی کن..همه وسیله هاتم بیار بذار خونه ما..که هر روز نخوای ببری و بیاری..یه چنتا چیز رو میگم بذار تو خونه داشته باش،بقیشو بیار اینجا..
سارا داشت دانه به دانه وسیله ها را جدا می کرد و کنار اتاق می گذاشت..می خواست اتاق سوم خانه که خالی بود را بکند کارگاه نقاشی اش..اگر می توانست از ان فکر و خیال ها خلاص شود،خیلی برایش خوب بود..
غروب پاییز سرد و پر سوز شده بود..سارا دیگر نمی توانست در ایوان خانه بنشیند و چای داغ و ویفر موزی اش را بخورد..ترجیح داد از پشت پنجره ناظر صحنه های زیبای روبرویش باشد..
نمازش را که خواند،وارد آشپزخانه شد…وقت آمدن بهرام بود..باید چای را داغ می کرد،به شام سر می زد،سالاد درست می کرد..بهرام آن روزها در تره بار حسابی سرش شلوغ شده بود..وقتی به خانه می آمد،کلافه و داغان بود..سروکله زدن با کارگرها رُسَش را می کشید..صدای ترمز ماشین که آمد،سارا هم مشغول ریختن چای شد..فردا اولین روز کلاسش بود و کبکش خروس می خواند..
-سلاام
-سلام..وای وای چقدر پام دردمیکنه..این سپند احمق جعبه میوه رو ول کرد خورد رو پام..
-ای وای..خوبی الان؟
-نه بهترم!دارم می نالم دیگه سارا..
-بذار ببینم..
سارا با احتیاط دست بهرام را گرفت و روی مبل نشاند..جوراب را از پایش در آورد و به صحنه دلخراش روبرویش چشم دوخت…دو انگشت کوچک پای بهرام ورم داشت و کبود شده بود..
-بریم دکتر ها؟
-نمیخواد بابا..مگه من بچه سوسولم..خودش خوب میشه..
-آخه بدتر نشه..
-نه..ولی همچین زدم پس گردنش حالم جا اومد..پسره نفله نمیتونه یه جعبه بلند کنه..ریقو!!
-خب بهرام جان شاید براش سنگین بوده..
بهرام انگار که برق به اش وصل کرده باشند برگشت سمت سارا و با حالت نیمه فریادی گفت:
-سنگین بوده؟؟من سن اون بودم گونی بلند می کردم..میفهمی؟
سارا می خواست جو را آرام کند که گفت:
-چند سالشه مگه؟
-۱۳سالشه…منو یاد بچگی های خودم میندازه..خیلی پر دل و جراته..
-آخی..بچه کجاست؟
-بچه تهرانه..عصرها باباش میفرستتش برای کار..میگه بابام گفته باید مرد بار بیای..از اون سوسولاس..پولدارنا ولی باباش گفته باید کار کنی..
سارا که از بحث پیش آمده خوشش آمده بود گفت:
-چه جالب..باباش چه کارست؟
-باباش کارخونه داره..کارخونه گچ و سیمان ..
-پس چرا نرفته پیش باباش کار کنه..؟
بهرام که خیلی گرسنه بود و از سوال های سارا خسته شده بود گفت:
-اگر سوال آخرته باید بگم چون گچ و سیمان کثیف کاری داره،پسره قبول نکرده..
-آهان..من دیگه برم شام رو حاضر کنم..
بهرام غرغر کنان به سمت اتاق خواب رفت تا لباسهایش را عوض کند..چقدر سارا دلش می خواست سپند را از نزدیک ببیند..
#54
صبح شنبه اولین روز کلاس نقاشی با ساغر اردستانی برای سارا قلی زاده بسیار هیجان انگیز و پر نشاط بود…با ذوق و شوق وسیله هایش را داخل ماشین گذاشت و به ساختمان رفت تا صبحانه را برای بهرام حاضر کند..بهرام بار دیگر با آخ و اوخ و غرولند وارد آشپزخانه شد و پشت صندلی نشست..
-بیا بهرام..چایی بخور
-باشه..
-پات بهتره؟
-ای همچین..خیلی خوشحالیا؟
-از چی؟
-پای من اینجوری شده!
-وااا بهرام..من ذوقم واسه کلاس نقاشیمه..
سارای شیطان بیدار شد و به سارای آرام گفت :البته حقشه..ایشالا بدتر سرش بیاد..مرد گنده همش ایراد میگیره ازت..خدا زده تو سرش!!
-میگم نری پی نقاشی شام یادت بره..
-نه ..همه چی حاضره..
بقیه صبحانه در سکوت گذشت.سارا میز را جمع کرد و آشپزخانه را مرتب کرد..بهرام حاضر شده بود و داشت به سمت حیاط می رفت..با آن تیپی که زده بود،خیلی تو دل برو شده بود ..سارا نمی دانست بهرام چرا برای رفتن به محل کارش اینقدر تیپ می زند..
سارا که همه چیز را از قبل داخل ماشین گذاشته بود،با خیالی آسوده به سمت حیاط رفت و زیر لب آیه الکرسی خواند..دعا می کرد روز خوبی را پیش رو داشته باشد..پزشک نشده بود،شاید می توانست نقاش خوبی بشود..
-بریم بهرام..
-بشین باهات حرف دارم..
-بفرما..
-توراه میگم..
هزار جور فکر و خیال بود که به سر سارا حمله ور شد..یعنی بهرام چه کار دارد؟
-اینجا رو ببین سارا..
-آهان خب.
-خب بخون تابلوشو..
-آموزشگاه رانندگی
-نه مثکه سوادتم بد نی..
سارا چشم غره ای به بهرام کرد و به جلویش خیره شد..
-من آژانست نیستم که هی ببرم هی بیارم..خودت مثه بچه آدم رانندگی یاد میگیری،میری و میای..فمیدی؟
چه پیشنهاد قند و نباتی!!چه صبح خوبی بود صبح شنبه نیمه آبان ماه..سارا عاشق رانندگی بود..دلش پر می کشید پشت فرمان بنشیند و برای خودش صفا کند و هرجا میخواهد برود..
-حتما..از خدامه..
-فردا برو ثبت نام کن..
-ممنونم..
بقیه مسیر سارا بود و تصوراتش…پشت فرمان نشسته و دارد دنده را جا می زند..دلش خواسته به پارک ملت برود..سر راهش ساغر و گلاره را هم برداشته و دارند شعر می خوانند و دست می زنند..ماشین را پارک می کند و با هم پیاده می شوند…ساغر از رانندگی سارا تعریف می کند و با هم هم قدم می شوند..
-رسیدیم..رسیدیم!!سارا..
-اوا چرا داد میزنی؟
-ده بار صدات کردم کجایی؟
-پارک ملت..چیز هیچی..خدافظ..
-خله ها…گوشیت پیشت باشه..
سارا از شوهر غرغرویش خداحافظی کرد و پیاده شد..به سمت خانه ساغر پا تند کرد..اولین روز کلاس خیلی خوش می گذشت..
#55
روز اول کلاس نقاشی با نق نق های گلاره آغاز شد..واکسن زده بود و مادرش را کلافه می کرد..سارا اما با صبر و حوصله رفت و آمد های گاه و بی گاه ساغر به اتاق گلاره را تحمل می کرد..ساغر با اشتیاق فراوان الفبای طراحی را به سارا یاد می داد و انگار خودش بیشتر لذت می برد..سارا داشت تمرین می کرد..فقط خط راسته..
-آهان..خیلی خوبه سارا..اینطوری دستت قوی میشه حسابی..تمرین بعدی فقط دایره..
صدای گلاره می آمد…انگار دخترک سر ناسازگاری گذاشته بود..
-ببخشید تو رو خدا سارا..
-نه بابا..این حرفا چیه..تو از کار و زندگیت داری می زنی عزیزم..
سارا مشغول کشیدن دایره شد..دایره های تو در تو..دایره های بزرگ و کوچک..دایره های چاق و لاغر..
-نمیدونم چشه..فک کنم درد داره..جای آمپولشو میگم..
-آخی طفلکی..
-آفرین خیلی خوبه..ادامه بده..حالا دایره بکش و خط های صاف و کج هم بکش..همه رو با هم تو یک صفحه..بدو..
سارا با لذت مشغول کشیدن بود..هر خط صافی را که می کشید حس می کرد دارد روی صورت آدم هایی که نگون بختش کرده اند،خط می کشد..هر خط را محکم تر از قبلی می کشید…
-خب سارا جان..عالیه..حالا یه بازی ..ببین سعی کن توی این خط و خطوط بی ربطی که کشیدی،تصاویر معنا دار پیدا کنی…
مداد رنگی را برداشت و خودش دست به کار شد..
-اینو ببین..شبیه یه جوجه شده..میبینی؟اینو رنگ میکنیم..
-وای..آره..خوشم اومد..
-خب حالا خودتم امتحان کن..من برم پای بوم یکم عقبم..
-ممنونم عزیزم..
سارا مشغول پیدا کردن تصاویر معنادار داخل خط و خطوط روی صورت کاغذی فرضی اکرم و خاله زنک ها شد…هر چه می گشت فقط صورت زن های فضول را پیدا می کرد..صورت اکرم،صورت فرشته،صورت نوشین…گشت و گشت..یک مرد قد بلند پیدا کرد که اخمو بود..خودش بود..بهرام..مردی که کاملا بی ربط،با او مرتبط شده بود..هر تصویر را که پیدا می کرد،با فشار و حرص رنگش می کرد..
-بیا سارا..گوشیت داره زنگ می خوره..نشنیدی؟
نه نشنیده بود..داشت چهره آدم های منفور زندگی اش را با حرص رنگ می کرد..
-ممنونم..
گوشی را گرفت. و دکمه سبز رنگ را فشار داد..از خانه صفدر بود..
-الو..
-سلام سارا جان..خوبی مادر؟
-ممنونم قربونت..شما چطوری ؟مریم خوبه؟بابا بهتره؟
-بله شکر ..همه خوبیم فدات شم..
-چه خبرا..این ورا پیدات نیست..
-مامان راهم دوره..خیلی سختمه رفت و آمد..شرمنده..
چقدر دلش می خواست بگوید که آن خانه برایش یادآور سارای ضعیف و بی ارزه است..سارای شکننده و تو سری خور که بخاطر حرف چهارتا خاله زنک مجبور شده بود با بهرام زندگی اش را ،آینده اش را،جوانی اش را،همه لحظه های زندگی اش را،تقسیم کند..
-باشه مادر..هرجور راحتی..یه خبر خوب دارم سارا جان..
-چی شده مادر..خیره؟
مداد رنگی اش را روی برگه مقابلش گذاشت و دستی درموهای طلایی اش کشید..
-آره مادر خیره..برای مریم آخر هفته داره خواستگار میاد..
-وای ..مبارکه..چه عالی..کی هست..
-دانشجو دخترم.دانشجوی پزشکی..سال پنجمشه..پسر خوب و آقایی…اسمش سهیل..سهیل اردکانی..خانواده خوبی هستن..خونشون خیابون ولی عصر..مریم رو تو کتابخونه دیده..فقط ازش شماره خونه رو گرفته..
-به به..پس مریم راضیه..
-آره مادر..ولی میگه هرچی شماها بگین..
سارا بر آشفت..دیگر نمی گذاشت مریم هم مثل خودش بشود..مریم باید خودش تصمیم می گرفت..باید با مریم حرف می زد..
-مامان من خونه ساغرم..عصر یه سر میام اونجا تا با مریم حرف بزنم..
-وای مادر بیا..قدمت سر چشم..
-خدافظ..
سارا باید با مریم حرف می زد..دیگر نمی گذاشت خاله زنک ها برایش تصمیم بگیرند..مریم دیگر نباید بدبخت می شد..حتما می رفت و تمام قد از خواهرش دفاع می کرد..اگر سهیل را می خواست و دوستش داشت،تا آخرین توان از مریم و تصمیمش دفاع می کرد..
-چی شد سارا..کی بود؟
-مامانم
-خب
-داره برای مریم آخر هفته خواستگار میاد..
-واای..مبارکه..چقدر عالی..
-ساغر نمی ذارم مریم مثه من حسرت به دل بشه..باید اگر سهیل رو می خواد باهاش ازدواج کنه..
ساغر سرش را به معنای سهیل کیه تکان داد
-سهیل مریمو تو کتابخونه دیده..ازش خواسته شماره تلفن خونه رو بده..
-عزیزم چه رمانتیک و عاشقانه!!
-آره..خوش بحالش..
سارا این را گفت و به فکر فرو رفت..کاش کسی بود و از او حمایت می کرد تا مجبور نباشد به ازدواج زوری با بهرام تن بدهد!
تمرینهایش را انجام داد..ساغر با لذت غرق تماشای تصاویری بود که سارا پیدا کرده بود…
-وای سارا این کیه؟
-خاله اکرم..
-خخخ..چه وحشتناکه!!
-باید بدتر از اینا میکشیدمش..
-بی خیال بابا!
سارا تا آخر عمرش بی خیال او و آدم هایی که باعث و بانی ازدواجش با بهرام شده بودند نمی شد..بی خیال نمی شد بخاطر آرزوهای بر باد رفته اش!بخاطر هرشب گریه کردنهایش کنار مردی که ذره ای احساس نداشت!بخاطر بغض های هر روزه،خجالت کشیدن های هر لحظه،شاد نبودن های هر ساعته..سارا همه زندگی و جوانی اش را از خاله اکرم طلبکار بود..همه زندگی اش را!
خب ساغر جان اگر کاری نداری من برم یه سر خونه مامانم اینا..
-نه عزیزم..جلسه بعدی کی باشه؟
-پس فردا خوبه..؟
-عالیه..تمریناتم انجام بده..
سارا وسایلش را برداشت..باید به طرف خانه مادر می رفت..حرف های زیادی برای گفتن با مریم داشت..داشت از در خارج می شد که خبر خوشش را به ساغر داد..
-راستی..قراره راننده بشم..بهرام گفت باید برم کلاس رانندگی!
-واای سارا..تو رو خدا؟آفرین..برو دختر..پیشرفت کن..خودتو بکش بالا..
-می خوام اونقدر موفق بشم که همه حسودا بمیرن از حسادت..خدافظ!
دستی تکان داد و از در خارج شد..روی همان پله های خانه ساغر استاد نقاشی به خودش قول داد که موفق بشود…!
#56
سارا سوار اتوبوس شد..روی صندلی کنار پنجره نشست و به درختان خیابان خیره شد..برگهای زرد و نارنجی درختان روح رنجورش را نوازش می کرد..گرمی رنگ برگ ها،سردی روح غم زده اش را تسکین می داد..
-خانوم ببخشید ساعت چنده؟
-سوال بی موقع خانم پشت سری سا ا،خلوت رنگی رنگی اش با درختان را به هم زد..
-ساعت۴..
-ممنونم عزیزم..میگم که میشه پیش شما بشینم..
-خواهش میکنم..
-خب دخترم چه کار میکنی؟
سارا فکرش درگیر مریم بود و قوه تخلیلش انگار کار نمی کرد..
-نقاشی میکنم..
-به به..چه هنرمند..خب چندسالته مادر؟
-۲۳سالمه..ببخشید این سوالا برای چیه؟
خانم مسن درحالیکه پاهایش را می مالید و ضعف کرده بود از درد گفت:
-مادر من یه پسر دارم،درسش تموم شده،سربازیشم رفته خواستم…
سارا در دلش خندید..بنده خدا فکر میکرد سارا مجرد است..دلش می خواست تا رسیدن به مقصذ آن زن را سر کار بگذارد ولی دلش نیامد..او هیچ وقت حلقه گران قیمتش را نمی انداخت..از هرچه او را به یاد شوربختی اش می انداختند،بدش می آمد..
-ممنونم خانم از نظرتون..ولی من ازدواج کردم الان پنج شش ماهه..
-واای ..عزیزم..خوشبخت بشی..ببخشید پس..
به مقصد رسیده بودند..در آن هیر و ویر خواستگاری از او خنده را برلبهایش جاری ساخته بود..به عادت همیشه از سر کوچه دسته کلیدش را درآورد ولی با دیدن جای خالس کلید خانه صفدر در دسته کلیدش یادش افتاد که دیگر آدم آن خانه نیست..زنگ در خانه را فشرد و وارد شد..
-سلام ..
مریم با دیدن خواهرش گل از گلش شکفت و به سمتش دوید..او را در آغوش کشید و بوسید..
-سلام آبجی سارا..چه عجب.نمیگی دلم برات تنگ میشه..بی معرفت..
-خواهر کوچولو خودم..تو کی اتقدر بزرگ شدی که خواستگار برات پیدا شده؟؟
مریم خجالت کشید و خون به گونه های شرم زده اش دوید..
-نمی خواد واسه من ادا دربیاری دختر..نگاش کن..چه خجالتی هم می کشه..
-سارا خوب شد اومدی..کلی باهات حرف دارم..
-آره عزیزم..منم باهات حرف دارم..
مادر خودش را یه ایوان رساند و دو دختر را دید که در گوش هم پچ پچ می کردند..
-سلام مادر..بیاین بالا..چرا اونجا وایسادین؟
-اومدیم مامان..
دو خواهر افسانه ای به سمت خانه راه افتادند..سارا نکاهی به حیاط انداخت..حوض را دید..دیگر ماهی های قرمزش در آن نبودند…دلش گرفت به حال روزهایی که دیگر برنمی گشتند..
-خب مادر..تعریف کن ببینم چه میکنی؟
-هیچی؟صبح تا شب خونه داری میکنم..
مریم آن قدر با هیجان به سارا نگاه می کرد انگار دارد فیلم روز دنیا را نگاه می کند..
-از این ورا؟خونه ساغر رفته بودی؟
-آره..میرم پیشش نقاشی یاد می گیرم..بلکه از فکر وخیال و بی کاری دربیام..
-چه خوب..تنوعیه مادر..
تنوع های زندگی سارا این بود که وقتی پزشک شد، هر از چند گاهی به روستاها برود و بیماران را رایگان درمان کند..هراز چند گاهی به خارج از کشور برود و آموزش های روز دنیا در حیطه پزشکی را ببیند..
-آره دوست دارم..
سارا دنبال بهانه می گشت تا به اتاق خودش و مریم بروند..باید تنهایی با مریم حرف می زد..
-بیا بریم ببینم اتاق منو چه کار کردی..
دو خواهر از پذیرایی بلند شدند و به سمت اتاق رفتند و اعظم را با پیازهای درحال سرخ شدنش تنها گذاشتند..
-خب تعریف کن ببینم..چی به چیه؟
-سارا تو تعریف کن..خوبی؟من مهم نیستم..دلم لک زد باهات حرف بزنم..
سارا نگاهی به مریم کرد..چقدر مریم عاقل شده بود..چقدر بزرگ شده بود..خانم شده بود..بی اراده مریم را در آغوش کشید و غرق بوسه کرد..اولین نفر از خانواده اش بود که داشت سراغ حال زارش را می گرفت..!
#57
-میخوای چطوری باشم؟
دست مریم را گرفت و مشغول نوازشش شد..
-روزمو به شب می رسونم بی هیچ امیدی..تکرار مکررات…صبحانه بهرام رو بدم،به خونه برسم،یکم کتاب بخونم،نهار هم که حال ندارم برای خودم درست کنم،عصرها فقط میشینم رو ایوون به آسمون نگاه میکنم…کلی باهاش درد دل می کنم..شب بهرام میاد..یه ذره سر به سرم میذاره..بعدم می خوابیم..
مریم به خواهرش نگاه می کرد که رنگی از سارای گذشته را نداشت..آدم روبرویش را نمی شناخت..سارای با نشاط و پر شر و شور را نمی دید..زن متاهلی را می دید که اسیر روزمرگی شده..
-خب..چطور شد اومدی کلاس نقاشی پیش ساغر؟
-بهم پیشنهاد داد تو خونه نمونم..یه هنری یه کاری یاد بگیرم..تازه یه چیزی بگم پیش خودمون میمونه؟
-معلومه..
-بهرام گفته برم کلاس رانندگی..اگر یاد بگیرم ها،دیگه یک لحظه هم تو خونه نمی مونم..میرم گردش و تفریح واسه خودم..
-وای..عالیه..اینا همه اتفاقای خوبی ان..!
سارا لباسهایش را آویزان کرد و روی زمین نشست و زانوهایش را بغل کرد..با دست دو ضربه به زمین زد و به مریم اشاره کرد پیشش بنشیند..مریم هم با اشتیاق به سمت خواهرش رفت..
-نوبتی ام باشه،نوبت مریم خودمه…خب بگو میشنوم..
-چی بگم..من که میدونی خیلی وقته میرم کتابخونه..یه چند جلسه بود که آقای اردکانی..
سارا محکم به پشت سارا زد و گفت..
-لوس نشو بابا..بگو سهیل دیگه..
مریم شرم دخترانه ای تمام وجودش را گرفت..سهیل برایش خیلی غریبه بود و نمی توانست آنطور صمیمی نامش را بیاورد..سارا ولی انگار خیلی وقت بود خیلی چیزها برایش مهم نبود..
-رو نمیشه آبجی..بذار راحت باشم دیگه..
-خیل خب..دختره خجالتی..چطوری مبخوای باهاش حرف بزنی..
-میگفتم..میومدش تو کتابخونه با چنتا از دوستاش درس میخوندن..اوایل همه چیز عادی بود..من با قلم و دفترم کشتی میگرفتم تا به خط بنویسم،اونام درسشونو میخوندن..انگار پروژه داشتن..
-خب خب..
-سه چهار ماهی میشد که میومدن و میرفتن اونم فقط هفته ای یک بار..یه روز خانم کتابدار اومد پیشم گفت این کاغذ رو بنده خدایی داده بدم شما..گفتم کی بوده؟گفت یه آقایی دیروز داد و رفت..
-واای چه هیجان انگیز بعدش چی شد..
مریم کمی هول شده بود که باعث شد آب دهانش در گلویش بیفتد و سرفه ایجاد کند..
-چی شد ؟وای خوبه خودش نداده بهت!!
مریم در حالیکه سعی میکرد بین سرفه هایش پاسخ سارا را بدهد گفت..
-خیلی…اوهوع..ماخوذ…ب..به..حیاست..
نفس راحتی کشید و ادامه داد..
-اولش برام مهم نبود..کاغذ رو باز کردم..دیدم خیلی عادی نوشته که سلام..من فلانی ام..دانشجو ام و اینا..اگر اشکالی نداره،شماره منزلتون رو بدین به خانم ساجدی،همون مسئول کتابخونه،من بدم مادرم برای امر خیر تماس بگیرن..
-چه مودب..
-آره..من که نمی دونستم کیه..چون با دوستاش بودن..ولی روزی که خانم ساجدی داشت برگه منو بهش میداد،پشت قفسه ها واسه جاسوسی وایسادم و شناختمش..
-الهی..خب..
-دیدمش..در نگاه اول بد نبود..حالا باید بیاد آخر هفته ببینم بقیه چی میگن..
سارا خوشحال شد..بحث به جای اصلی رسیده بود…چهار زانو نشست و دو دست مریم را در دستش گرفت..
-ببین عزیزم،نظر خودت مهمه..نمیگم از بقیه مشورت نگیر،پلی به دل خودت نگاه کن..تو میخوای یک عمر با اون زندگی کنی..ببین اگه پنج شنبه باهاش حرف زدی و ازش خوشت اومد،بی رودروایسی بگو…از کسی نترس..خجالت هم نکش..فهمیدی؟
مریم دلیل اینهمه نگرانی سارا را نمی دانست..یک خواستگاری ساده مثل پنج شش مورد قبلی بود که برگزار میشد..
-آره آبجی..فهمیدم..ولی چرا اینقدر نگرانی؟
-چون نمی خوام توام مثه من بدبخت بشی!
سارا این را گفت و از جایش بلند شد و کنار پنجره اتاق جای گرفت..
-سارای عزیزم..اگر بدونی چقدر همه حسرت زندگی تو رو دارن..من چندباری که خونه عزیز رفتم شنیدم..
سارا کفری به سمت مریم برگشت..
-بله..آواز دهل شنیدن از دور خوش است..همه فکر میکنن من چقدر خوشبختم..ببین..من فقط رفاه مادی دارم..ولی مگه همه چی پوله..من امنیت عاطفی ندارم..امنیت احساسی…روانی!حس میکنم با بهرام فقط هم خونه ام..میدونی چقدر بده؟؟
مریم از جایش بلند شد و کنار سارا رفت..دستش را گرفت و به سمت خودش برگرداند..
-ولی بهرام خیلی دوستت داره..اینو بابا از لای حرفاش فهمیده..
-میخوام نداشته باشه..بی احساس مغرور از خود راضی..
سارا دستهایش را از دستان مریم بیرون کشید و اشکهایش را پاک کرد…
-ول کن این حرفا رو…برای پنج شنبه چی میخوای بگی؟فکراتو کردی؟
-آره..از انتظاراتم میگم از همسرم،از آرزوهام واسه آیندم..شرایطی که مورد نظرمه و…
سارا و مریم داشتند خواهرانه جیک جیک می کردند..آن طرف دیوار،اعظم بود که پا به پای اشک های سارا، خون گریه می کرد ولی فایده ای نداشت..کسی صدای سارا را نشنیده بود..!
#58
ساعت۶شب بود و پدر از راه رسیده بود..با دیدن سارا گل از گلش شکفت و با علاقه بغلش کرد..سارا هم پدر را بوسید و کنارهم روی مبل نشستند..
-خوبی بابا؟از این ورا؟بهرام نگفته بود اومدی اینجا؟
سارا با شنیدن نام بهرام انگار که برق از سرش پریده باشد،مثل دیوانه ها به سمت تلفن دوید و گوشی را برداشت..دو سه باری از زور نگرانی شماره ها را اشتباه زد ولی بالاخره توانست گوشی بهرام را بگیرد..یادش رفته بود به شوهرش بگوید که منزل ساغر نیست و باید به منزل پدرش بباید..از شدت نگرانی ناخن هایش را می جوید..با بوق ششم صدای عصبانی بهرام داخل گوشی پیچید..
-الو..
سارای ترسیده و وحشت کرده با دودلی گفت:
-ا..الو..بهرام..
-سارا …سارا…بیا پایین دیگه..چندبار گوشیتو گرفتم…بجنب..
-کجایی الان؟
-باید کجا باشم؟نه باید کجا باشم؟جلو در خونه بلبل جونت!
-ببین من خونه ساغر نیستم…اوندم خونه بابام اینا..میای او جا دنبالم؟
-أی بابا…أی بابا..چقدر تو گیجی!!
گوشی را قطع کرد…سارا می ترسید دوباره زنگ بزند..ترجیح داد اوضاع را عادی جلوه دهد ولی دست و پای لرزانش او را لو می دادند..
-چی شد بابا جان؟
-هیچی..بهرام الان میاد..
ساعت۱۱شب شد و از بهرام خبری نشد..سارا رخت خوابش را کنار مریم پهن کرد و دراز کشید..خیلی دمغ شده بود..فقط فراموشش شده بود زنگ بزند و بگوید کجاست…نمی توانست کسی غیر از خودش را سرزنش کند..او که اخلاق بهرام را می دانست باید بیشتر حواسش را جمع می کرد..
به سقف اتاق خیره شده بود..همان سقفی که خجالتِ ماه ها غصه و گریه اش را داشت..انگار آبی اش انتها نداشت و هرچه بیشتر به آن نگاه میکردی،بیستر غرق میشدی..تشنه اش شده بود..به آرامی بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت..صدای پچ پچی از داخل حیاط می آمد..مادر و پدر چه حرفی داشتند آن وقت شب..کنجکاویش تحریک شد و پشت پنجره رفت..
-نمیدونی بچم چقدر گریه می کرد..
-آخه مگه بهرام چکارش میکنه اعظم؟
-کاریش نمی کنه..فقط اونجور که من شنیدم ،انگاری اصلا بهش محبت نمیکنه.فقط بهش پول میده یا خریدای آنچنانی برای خونه میکنه..
-مرده دیگه خانم..
-خب تو هم مرد بودی صفدر…ولی حداقل یه وقتی یه خنده ای بهم می کردی،یه شوخی،یه حرف قشنگی،ولی این بچه چی؟؟کبری اون اولا بهم میگفت مامان سارا این چیزا رو میگه،منم بهش گفتم اولشه..بهرام خجالتیه حتما..ولی صفدر آقا خجالتی نبود..گِلش بود..ذاتش بود..
سارا به وضوح شانه های پدر را می دید که خم شده بود..غصه دخترش را می خورد و با حسرت به حرف های اعظم گوش می کرد..سارا بغضش گرفته بود..این حسرت خوردن ها دوایی برای درمان دردهای روحش نبود..راه برگشتی نداشت..
-میبینی؟امشبم نیومد دنبالش..خب بچم یادش رفته زنگ بزنه..
-نگو اعظم..من این بهرام رو میشناسم..خیلی رو قرارها و برنامه هاش حساسه..وقتی به هم میخوره یا جابه جا میشه ،انگار آسمون و زمین کن فیکون شده..خیلی عصبانی میشه..
-خب تو که اینا رو میدونستی،چرا گذاشتی بیاد خواستگاری سارا..
-دیدم جوون لایقیه،جربزه داره،سرش به تنش می ارزه،گفتم بچم خوشبخت بشه..
سارا دیگر علاقه ای به شنیدن ادامه حرفهایشان نداشت…همه دلسوزی ها را الکی می دانست..اگر دلشان واقعا می سوخت،او را به زور به کسی نمی دادند..بارها گفته بود که بهرام آدم من نیست!
#59
به هر سختی بود ،به هر جان کندنی بود،فکر و خیال را از خودش دور کرد و توانست سه چهار ساعتی بخوابد..صبح زود صبحانه اش را خورد و آژانسی را خبر کرد..نمی توانست خانه پدرش بماند..باید برمیگشت..
-مامان من رفتم..خدافظ
-خدا به همرات مادر..ولی کاش میموندی خودش میومد دنبالت..
-نه مامان..اشتباه از من بوده..خودم برمیگردم..
-پس رسیدی خبرم کن..سارا مادر..مراقب خودت و زندگیت باش ..
سارا به چشمان مادرش خیره شد..غمی که در آن موج می زد،چه ناشیانه راز دل پر درد مادرش را فاش می کرد..در دلش گفت چه فایده!..
افکارش را منظم کرد و از مادر خداحافظی کرد…
-آقا بریم
-کجا برم خانوم؟
-قلهک..
صدای گاز ماشین و سرعتی که می گرفت،ضعف و زبونی اش و سن بالایش را لو می داد..ماشین پیکان خسته و فرسوده پیرمرد آژانسی،در آن وقت صبح،سرحال تر از سارای جوان و تازه عروس بود انگار..زل زده بود به بیرون از پنجره و داشت فکر می کرد چه برخوردی با بهرام داشته باد..
ماشین جلوی خانه در سفید پلاک ۳۶توقف کرد..سارا از آن پیاده شد و جلوی در خانه ایستاد..
-خانوم صلواتی نبودا..
سارا که غرق در خیال بود،به سمت پیرمرد برگشت و عذرخواهی کرد و هزینه را داد..در را باز کرد ..بهرام هنوز خانه بود..با احتیاط و بدون صدا وارد شد..داخل خانه شد و همه جا را از نظر گذراند..همه چیز مرتب بود..آشپزخانه هم تمیز بود..سارا فهمید که بهرام دیشب خودش را مهمان یک غذای خوشمزه رستورانی کرده..خنده ای کرد و به سمت اتاق خوابشان رفت..آرام در را باز کرد..بهرام به عادت همیشه دمر خوابیده بود و یک دستش از تخت آویزان شده بود و آن قدر تکان خورده بود که پتو از رویش کنار رفته بود..سارا جلو رفت و با لبخند مشغول تماشایش شد..پتو ا رویش کشید و مشغول عوض کردن لباسهایش شد..
به آشپزخانه رفت و وسایل صبحانه را حاضر کرد..بهرام هر روز ۸صبح بیدار میشد و صبحانه می خورد و بعد به محل کارش می رفت..سارا به عادت هر روزه اش داشت میز را میچید..در یخچال را باز کرد و چشمش به گوشت چرخ کرده ای افتاد که قرار بود دیشب شامشان شود..با یادآوری اتفاقات دیشب خنده تلخی کرد و تصمیم گرفت برای خودش ماکارونی درست کند..
چشمش افتاد به آشپز ملاقه به دست روی دیوار که ساعت ۸را نشان میداد..کم کم بهرام پیدایش میشد..
-تو اومدی؟
بهرامِ خوابالو با موهای پریشان و چشمان نیمه باز درحالیکه دستش در موهایش بود و سرش را میخاراند از سارا سوال میپرسید.
-سلام.بله
سارا تصمیم گرفت سرسنگین باشد تا برخوردی اول صبح پیش نیاید..ولی اتفاقات دیشب مثل خوره مغزش را میخورد..باید درموردش حرف می زد..
-وای دیشب خیلی خسته بودم..حال نداشتم اونهمه راه برگردم..گفتم یه شب پیش مامانت اینا باشی بِهِتَم خوش میگذره..رودر رومیشینی باهاشون اختلات میکنی انرژی میگیری!!
سارا که فهمیده بود بهرام دارد به حرفهایش درمورد نیاز آدمها به گفتگوی رودرو کنایه میزند چیزی نگفت..ترجیح داد اوضاع از این بدتر نشود..
-بشین صبحانتو بخور..
-باشه ..میام الان..راستی برات غذا گرفتم دیشب..اون گوشتو بذار یخچال..
با سر به گوشت چرخ کرده ای اشاره کرد که روی کابینت بود و انگار توفیق مهمان شدن در معده سارا را داشت از دست میداد..
-پس چرا من ندیدم..
-پایین گذاشتم..معلوم نی..
سارا از اینکه بهرام برایش غذا گرفته کمی خوشش آمد..هرچند که چرکینی حرکت دیشب بهرام از ذهنش و دلش پاک نمیشد..بهرام دست و رویش را شست و پشت میز نشست..
-خب چه خبر بود حالا؟
-میخوای چه خبری باشه؟
-چه میدونم..شما زنا اونقدر حرف واسه زدن دارید که تمومی نداره!
-چیزی نبود..
سارا عزمش را جزم کرد تا آنچه در دلش بود بیان کند ..
-دیشب یه زنگ میزدی حداقل میگفتی نمیای..
-میخواسم زنگ بزنم..یادم رفت..
-خب من چشم انتظارت بودم..
-جون من؟؟هه هه هه..
-برات مهم نیست نگرانی آدما؟
-بچه که نیستم..بالاخره یه کاری میکردم..
سارا دیگر ادامه نداد..مفهوم نگرانی هم انگار برای بهرام غریبه بود..
-اگه منم این کار رو بکنم ناراحت نمیشی؟نگران نمیشی برام؟
-خب وقتی میدونم عقلت میرسه،از چی بترسم..
سارا متعجب داشت به مردی نگاه می کرد که هر روز داشت زاویه ای از شخصیتش را کشف می کرد!!
#60
بهرام صبحانه اش را خورد و از پشت میز بلند شد..رفت تا بریا شروع یک روز کاری آماده شود..سارا که میز را جمع کرده بود و داشت ظرف ها را میشست،ناگهان به یاد پیشنهاد دیروز بهرام افتاد..باید خودش را به آموزشگاه رانندگی میر رساند..به طرف اتاق خواب رفت تا با بهرام حرف بزند:
-راستی بهرام،منم باهات میام..
-کجا؟
-آموزشگاه رانندگی دیگه
-آهان…آره خودم بهت گفتم ..باشه..پ بجنب ها..دیرم نشه!
سارا سراسیمه حاضر شد و به حیاط رفت..بهرام ماشین را بیرون برده بود و داشت در حیاط را می بست..سوار شد و چند نفس عمیق کشید..نیاز داشت به اعصابش مسلط شود..می خواست راننده بشود!
-ببین چه زود اومد!
-گفتم معطل نشی آقا..
سارا به این تغییر در زندگی اش احتیاج داشت..حاضر نبود بخاطرهیچ و پوچ آن را از دست بدهد..
-با راننده مرد بگیریا..مردا خوب یادت میدن..زنا چیزی حالیشون نیست..
-مگه فرق می کنه؟
-بله..خانوما فوت و فن ماشینو نمیدونن..
سارا باشه ای گفت و به صندلی تکیه داد..تا آموزشگاه راهی نبود و ترجیح داد سکوت کند تا اتفاقی نیفتد..بهرام جلوی آموزشگاه نگه داشت ..
-برو پایین..رسیدیم..
-مگه تو نمیای؟
-من؟مگه می خوام دبستان ثبت نامت کنم..برو خودت اسم بنویس دیگه..مدارکتم که برداشتی..
-آره ولی خب..خب..
سارا نمی دانست چطور بگوید که بهرام باید برای پرداخت هزینه کلاس ها همراهش باشد..
-چیه؟نگران پولشی؟
انگار که بار سنگینی از روی دوش سارا برداشته باشند گفت:
-بله..
بهرام داشبورد را باز کرد و دو دسته 100 هزار تومانی در آورد و به طرف سارا گرفت..
-خیلی بیشتر از پول کلاسته..باقیشم برای خونه یکم خرید کن..من نمی رسم..در ضمن,خریدای خونه از این به بعد با خودت..من نمی دونم چی میخوای،چی نمی خوای؟
-ممنونم ازت..
سارا لبخندی زد و پیاده شد..روبروی در آموزشگاه ایستاد و نفس عمیقی کشید..از این به بعد دیگر بی کار نبود..اول نقاشی و حالا هم آموزش رانندگی..در دلش برای خود آرزوی موفقیت کرد و وارد شد..دفتر ثبت نام طبقه دوم بود..سارا با احتیاط وارد شد و به سمت مردی که تابلوی ثبت نام جلویش بود رفت..
-سلام آقا..روزتون بخیر..می خواستم ثبت نام کنم..
—سلام خانم..مدارکی که اونجا نوشته رو دارین؟
سارا بدون معطلی پوشه مدارک را که با عجله حاضر کرده بود به سمت مرد پشت پیشخوان گرفت..
-مدارک تکمیله،شما اینجا بشین،روز خوبی امدی..اولین جلسه آیین نامه است..سه جلسه آیین نامه داری که اگر روز چارم امتحان بدی و قبول بشی میری داخل شهر..
سارا با شوق ممنونی گفت و روی صندلی نشست..باورش نمی شد..داشت قدم به قدم به آرزویش می رسید..رانندگی!
در افکار خودش غرق بود که متوجه دختری شد که روبروی پیشخوان ایستاده بود…دختر که جوان و حدودا18-19 ساله بود،کارهایش را انجام داد و کنار سارا نشست..
-سلام..شمام برای ثبت نام اومدی؟
-بله..
-من مهدیسم..
-خوشبختم منم سارام..
مهدیس دختر ریزه ای بود..با ان کفش های کتانی بزرگی که پوشیده بود،تضاد جالبی را ایجاد کرده بود..شالش را روی سرش مرتب کرد و پایش را روی پای دیگری انداخت..از سارا خوشش آمده بود..
-چند سالتونه؟
-23 عزیزم..
-منم 19 سالمه..
-دانشجویی؟
-آره..
سارا با ذوق نظاره گر دختر روبرویش بود..چقدر دوست داشت او هم دانشجو می شد و دوران دانشجویی را سپری می کرد..محیط دانشگاه،سوال از استاد.رفت و آمدوتحقیق،پروژه!!
-چه خوب..چی میخونی؟
-روانشناسی..
-به به..خانوم دکتر میشی پس..
—ای..شاید..
سارا لبخند تلخی زد و گفت:
-یادم باشه مغزم مختل شد بیام پیشت..
-من در خدمتم!
مرد پشت پیشخوان که آقای مودب نامی بود،آن ها را صدا زد و به سمت کلاس آیین نامه هدایت کرد..
هوای گرم و سوزان مکه، لبهایشان را خشکانده بود. گرسنگی چون وصلهای ناجور به وجود خستهشان چسبیده بود و آنها را رها نمیکرد. بچهها عذاب میکشیدند و مادران و پدران آنها، غصهشان را میخوردند. چند وقتی بود که مجبور شده بودند در میام درهای سکنی گزینند. آنها از بیم جانشان به آنجا پناه برده بودند.
آنجا، در آن دره، بانویی بود. او شجاعانه و دوشادوش شوهرش، همه سختیها را تحمل میکرد. آن بانو معمولی نبود. بزرگ و باعظمت بود. جبرئیل سلام خدا را به ایشان رسانده بود. او متمول و با جبروت بود. آن بانو، با همه فرق داشت. او همسر برگزیده خدا بود. او مادر امت، حضرت خدیجه(س) بود.
سختی و تنگنا فشار زیادی به افراد داخل دره وارد کرده بود؛ شعب ابیطالب را میگویم. بانو خدیجه، همه ثروت و داراییشان را در آن سالها برای اینکه در آنجا گذران زندگی کنند، هدیه کردند. بی هیچ چشمداشت و منتی! آدمهای داخل شعب محاصره شده بودند. آنها از نظر اقتصادی و اجتماعی در فشار بودند.
دوست من! همسنگر من! هموطن من! شعب ابیطالب من و تو اینجاست. من و تو هماکنون در محاصره اقتصادی هستیم. من و تو هم اکنون در فشار و تنگنای سخت ناشی از محاصره دشمن هستیم. دشمن همان دشمن است. بیا ما هم همان امت باشیم. بیا ما هم همان مردم باشیم. همانها که با از خودگذشتگی، کنار پیامبرشان ماندند و قافیه را نباختند.
من و تو ثروت و دارایی بانو خدیجه را نداریم که در راه اسلام تقدیم کنیم. ولی میتوانیم در این شعب، با حمایتهایمان از تولیدات داخلی، در این جنگ و محاصره اقتصادی، پیروز شویم. باور کن اینجا شعب ابیطالب است. دشمن همان دشمن است و ما هم همان امت!
سالروز وفات حضرت خدیجه، اسوه از خودگذشتگی و ایثار تسلیت باد.
#43
صدای بفرمایین که از آیفون پخش شد،در صدایی داد..تازه عروس و داماد وارد خانه شدند..بهرام قیافه اش را کج و معوج می کرد و دنبال سارا راه افتاده بود..داخل خانه خاله اکرم خواهرهای سارا بودند که انتظارشان را میکشیدند..مادر بزرگ بالای مجلس نشسته بود..خاله اکرم و منوچهر شوهرش به استقبالشان آمدند..بعد از روبوسی و تعارفات معمول،بهرام و سارا در بالای اتاق کنار مادربزرگ جای گرفتند..
-چه خونه قدیمی؟
-خب۳۰ساله خاله اینجاست..
بهرام سوتی کشید و گفت:
-اووه..من نهایت پنج شش سال بتونم یه جا بمونم!!بعدش خونمو باید عوض کنم دلم میپکه!
-وا بهرام..مگه ما عشایریم هی خونه عوض کنیم؟
بهرام دیگر حرفی نزد..رویش را به سمت صفدر کرد و مشغول گپ و گفت شد..خاله اکرم حسابی تدارک دیده بود و سنگ تمام گذاشته بود..چند نوع میوه و شیرینی خریده بود..سه مدل غذا پخته بود..پذیرایی خوبی از مهمانهایش به عمل آورده بود..
بعد از شام نوبت به دادن کادوی خاله اکرم رسید..
-بفرما سارا جان..قابلت رو نداره..
سارا که از همه جا بی خبر بود بلند شد و کادو را گرفت..درش را باز کرد…یک تکه پارچه لباسی ساده در آن بود..سارا که حرصش درآمده بود چیزی نگفت و سرجایش نشست..
-خب خاله جون..تعریف کن..راضی هستی از زندگیت؟
به او چه ربطی داشت که این سوال را میپرسید؟؟سارا نگاهش به مادر افتاد که در چشمانش التماس موج میزد که حرفی نزند..مراعات حال مادر را کرد و دنبال پاسخ خوبی در ذهنش گشت.
-بله..کنار بهرام جان همه چیز عالیه..
چه دروغ ظریفی گفته بود..هیچ چیز عالی نبود..فقط سعی میکرد عالی به نظر برسد..
-شکر خدا..بهرام هم نعمت خدا بود افتاد تو دامنت..قدرشو بدون..
سارا کفری شد و نتوانست جلوی خودش را بگیرد..
-بهرام از خداش بود که با من ازدواج کنه..من جوابم منفی بود ولی بخاطر اصرار های بهرام و حرفهای بعضی آدم ها ،نظرم عوض شد..بهرام هم همیشه میگه شانس آورده که منو گرفته..
سکوت جمع نشان از لذتشان برای دیدن ادامه این مبارزه لفظی بین اکرم و سارا بود…
-خب شکر خدا که هر دو راضی هستین..
سارا راضی نبود..خیلی هم عصبانی بود..خیلی هم گرفته بود..خیلی هم دمغ بود..این زندگی،زندگی مورد علاقه اش نبود…
-بله..راضی هستیم..راضی هم میمونیم که دشمن شاد نشیم یه وقت..
آن قدر با غیض و حرص این جمله را گفت که اکرم جا خورد..
-الهی آمین خاله..کور بشه چشم حسوداتون..
-ایشالا..من هرشب دعا میکنم که کوریشونو ببینم..
بغضش گرفت و نتوانست ادامه بدهد..مسبب همه بدبختی هایش همان زنی بود که جلویش نشسته بود و حالا داشت برای سارا دعای خیر می کرد به گمان خودش!بهرام که از این دوئل بی سر و ته خسته شده بود به سارا گفت که دیر است و باید بروند..سارا از جایش بلند شد..کادو را هم برداشت..
-چی میگه این خالت..قضیه حسود چیه؟
-هیچی..حرفای خاله زنکی..
بهرام شانه هایش را به معنای چه می دانم بالا انداخت و از درخانه خارج شدند..سارا کادوی خاله اش را همانجا داخل سطل آشغال جلوی در خانه شان،جوری که او ببیند،انداخت و رفت…شوهرش میتوانست یک شبه برایش ده طاقه از آن پارچه را بخرد..خاله خودش را مسخره کرده بود!
داخل ماشین که نشستند،سارا سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست..از اینکه جواب خاله اش را داده بود،دلش آرام گرفته بود..ولی حس تنفر و خشمی که از او و زنان دیگر فامیل در دلش بود،لحظه به لحظه بیشتر می شد..چقدر دلش می خواست با مریم یا ساغر حرف بزند..دلش کمی آغوش مهربان می خواست تا برای این همه نگون بختی اش،اشک بریزد..!
#44
تمام طول راه در سکوت گذست..انگار بهرامی که خیلی از کار زن ها سر در نمی آورد هم متوجه حال خراب سارا شده بود..وقتی به خانه رسیدند،شب از نیمه گذشته بود..سارا تن خسته اش را به سمت اتاق خوابشان کشید و مشغول عوض کردن لباسهایش شد..نیاز مبرمی به یک لیوان آب خنک داشت..به سمت یخچال رفت و پارچ آب را برداشت…کمی داخل لیوان آب ریخت و نوشید..پشت میز نشیت و خیره شد به بلورهای شفاف آب..
از خودش بدش آمد..از کی اینقدر وقیح شده بود؟از کی اینقدر رک و راست کسی را نفرین کرده بود؟از کی اینقدر راحت جواب بزرگترش را می داد؟از کی اینقدر کدر و عبوس شده بود؟
با خودش فکر میکرد و جرعه جرعه آبش را می خورد..به خودش دلداری می داد..هر آدمی یک جایی کم می آورد خب.هر آدمی یک ظرفیتی دارد ..هر آدمی بالاخره یک جایی وا می دهد..
از این سارای بی قید بدش می آمد..سارای شاداب و پر نشاط گذشته،همیشه آرزوی خوب داشت برای همه..سارای سال ۸۲خیلی هم مهربان بود..حتی جواب متلک های خاله و دخترانش را هم نمی داد..چون روحش لطیف و شاد بود..چون آن ها نتوانسته بودند خسته اش کنند..حالا اما وضع فرق کرده بود..بد با سارا تا کرده بودند..دلش را خون کرده بودند..میدانست کارش اشتباه است اما حقی به خودش داد بخاطر حرفهایی که زده بود ..سارای مهربان دیروز،سارای تلخ امروز شده بود..
بهرام سر کار رفته بود و سارا مشغول مرتب کردن خانه بود..نمی دانست چرا جمعه ها هم بهرام سر کار می رود..انگار دلش دربند می خواست..از همان دربندهایی که بهرام ببردش و روی تختی بنشاندش و به زور جگر کباب شده در حلقش بریزد..به زور کتش را روی شانه اش بیندازد و نگذارد که سارا بلرزد..دلش بهرام ماه های اول را میخواست..انگار به سرش زده بود..دیوانه شده بود..
مسکنی از داخل یخچال برداشت و خورد..سرش دیوانه وار درد می کرد..کاش می توانست پیش ساغر برود..فرهاد ماموریت بود دوباره..ساغر هم روزهای آخرش..تلفن را برداشت و گوشی بهرام را که می دانست همان نزدیکی هاست و خیلی دور نشده گرفت:
-بهرام جون میشه برگردی؟..آخه میخوام برم جایی..خونه ساغر..خب تو که دیر میای،من تنها میمونم خونه..باشه باشه دو دقیقه ای حاضرم!!
گوشی را گذاشت و به دو به سمت اتاق خواب رفت..لباسهایش را پوشید و چادر به سر کرد..کنار در خانه ایستاد..بهرام بعد از دو دقیقه کنار در بود..
-حالا چی شده یاد اون ساغر بلبل کردی؟
-هیچی..پا به ماهه،میخوام ببینمش!
بهرام دیگر سوالی نپرسید و سارا خیلی راضی بود از این وضع..دلش میخواست با ساغر حرف بزند..دلش میخواست سبک بشود..رسیدند به مقصد…سارا سریع پیاده شد که با فریادهای بهرام به سمتش برگشت..دو سه عابری که رد می شدند متوجه شان شدند…انگار خجالت کشیدن روزی هر روز سارا بود!!
-سارا..مگه با تو نیسم..ببین..زنگ زدم گوشیت سریع بیا بیرون..فمیدی؟
سارا باشه ای گفت و با ذوق به سمت خانه ساغر پرواز کرد..دلش برای دوست دوران مدرسه اش یک ذره شده بود..ساغر سنگ صبور آن روزهایش بود!
#45
زنگ در خانه را فشار داد..ساغر سرحال بود که پشت گوشی بود..
-بله..
-منم
-منم کیه؟
-منم همونیه که دلش لک زده برای آبجیش..منم همون بیچاره ای که در به در دنبال همدم میگرده..کیه ساراست!!
-وااای سارای قشنگم بیا بالا..
جیغی که ساغر پشت گوشی کشیده بود،نشاط را به روح پژمرده سارا برگردانده بود..
پله ها را دو تایکی بالا رفت و پشت در خانه ساغر رسید..در را که باز کرد خودش را داخل خانه پرت کرد..
-سلاام..مامان کپلی!
-سلام عروس گل گلی!خوبی؟
-هِ…آره..بهتر از این نمیشه واقعا!
-چته سارا .. حالت خوب نیست؟
-تو چی فکر میکنی؟
-بنظرم خیلی خوب نیستی..میتونم بگم افتضاحی!!
هر دو دوست دست در دست هم انداختند و وارد پذیرایی شدند..ساغر به سمت آشپزخانه رفت تا برای دوست مهربانش شربت بیاورد..
-خب تعریف کن عروس چه کارا کردی تو این ده روزه؟
-هیچی..چه کار میکردم..خونه داری،شوهر داری..
-همچین کار کمی هم نیستا..
-ساغر به نظرت میتونم دوباره کنکور بدم؟
-آره..تو خیلی زرنگی..فقط ..
-فقط چی؟
-باید تهران بیفتی دیگه..
-میفتم..
سارا شربتش را برداشت و دو سه قلوپ از آن را خورد..
-چطوری؟
-میرم آزاد..شوهر پولدار به درد همین موقع ها میخوره دیگه!
-آهان یادم نبود..آقا بهرام خرررر پول تشریف دارن..
هردو خندیدند و چند لحظه اب به چشمان هم خیره شدند..
-سارا چشمات غم داره..اتفاقی افتاده؟
سارا زبانش را گشود و همه اتفاقات قبل و بعد از خانه خاله اکرم را برای ساغر تعریف کرد…
-از خودم تعجب میکنم ساغر..من آدم بدی شدم نه؟
ساغر در حالیکه پوفی میکرد گفت:
-چی بگم؟شاید اگر منم جای تو بودم همون حرفا رو میزدم..بی کم و کاست..
چقدر سارا آرام شده بود..ساغر درکش میکرد و بخاطر حرفهایی که زده بود ،مثل سارای توبیخ گر دورنش،توبیخش نمی کرد..
-بهرام چطوره؟بهتر شده یا اخلاقش همونجوریه؟
-نه..همون شکلیه..مدلشه دیگه..چکار کنم..اون یه مدله..من یه مدله..مدلامون فرق میکنه..ما آدم هم نبودیم..درسته بهرام خیلی دوسم داره ولی اصلا دلیل کافی واسه خوشبخت بودن نیس..
-میفهممت سارا..من و فرهاد که با عشق ازدواج کردیم،گاهی خیلی با هم اختلاف پیدا میکنیم و دعوای لفظی هم میکنیم حتی..چه برسه به شماها..
سارا شربتش را برداشت و کامل خورد..شیرینی مزه شربت با شیرینی حرفهای ساغر عجین شده بود و طعم جسم و روحش را شیرین کرده بود..
-نهار که میمونی؟
-آره بابا..تا شب که بهرام بیاد دنبالم بیخ ریشتم!
سارا چادرش را درآورد و به آشپزخانه رفت ..ساغر داشت برنج خیس می کرد..
-ساغر نقاشیت به کجا رسید؟
-قراره بعد از تولد گلاره،گوشه ای از نمایشگاه استادم،کارای منم گذاشته بشه..
-واای..جدی میگی؟باریکلا پیکاسو..
-البته باید دو تا تابلو دیگه هم بکشم..
-تو موفق میشی..ساغر زرنگ خودم!!
برای نهار کمی خورش کرفس درست کرد و با هم خوردند..عصر که شد آلبو دوران مدرسه را آوردند و مشغول یادآوری روزهای گذشته شدند..
#46
غروب شده بود..سارا و ساغر در تراس نشسته بودند و چای مینوشیدند..صدای گوشی سارا از پذیرای می آمد..بهرام پشت خط بود..وقت خداحافظی رسیده بود..
-بله..اومدم..اومدم..
سارا گوشی را داخل کیفش گذاشت و مشغول خداحافظی با ساغر شد..
-یادم رفت بپرسم..گلاره کی میاد؟؟
-هفته دیگه..شایدم ده روز دیگه..
-بسلامتی..کاری داشتی حتما بهم بگو..
-باشه عزیزم..چشم
سارا از در خارج شد..با دیدن ماشین بهرام عرض کوچه را طی کرد و سوار شد..
-سلام..خسته نباشی..
-سلام..
بهرام خیلی خسته بود و این از چهره درهمش مشخص بود..باخبری هم که آن روز شنیده بود،دمغ تر شده بود..
-صفدر یهو حالش بد شد..فکر کنم سرش گیج رفت..افتاد وسط غرفه..هرمار کردیم نیومد دکتر..
-بابام؟بابام چی شده؟
-هول نکن بابا..حالش خوب شد خودش رفت..
-خب میرسوندیش!
بهرام نگاه موشکافانه ای به سارا کرد و گفت:
-مگه بیکارم؟بعدم خودش رفت دیگه..
سارا به صندلی تکیه داد…دلش آرام و قرار نگرفت..گوشی اش را درآورد و تلفن خانه شان را گرفت..مریم پشت خط بود..
-الو
-سلام مریم جان..خوبی؟
-سلام..سارای عزیزم..چطوری؟
-من خوبم..بابا..بابا.کجاست؟
-بابا خوبه..اینجاست.
-بهرام میگه حالش بد شده..
-یکم سرش گیج رفته..خودش میگه خوبم..
-گوشی رو میدی بهش؟
سارا حالا از پدرش کمی هم خجالت می کشید..بهرام صاحب کار پدرش بود ولی بالاتر از آن شوهرش بود و کاری برای پدر نکرده بود..
-بله
-سلام بابا..خوبی؟
-سلام دخترم..شما چطوری؟
-بابا..چرا سرت گیج رفته..الان خوبی؟
-آره بابا..چیز مهمی نبود..الان خوبم..با تو ام حرف زدم بهتر شدم..
سارا بعد از چند دقیقه مکالمه،تلفن را قطع کرد..نگاهی از روی خشم به بهرام انداخت و سپس ترجیح داد درختهای خیابان را بشمرد..
آن شب سارا کمی سرسنگین بود با بهرام…شام را پخت و او را صدا زد..در سکوت مشغول خوردن بودند..شام فوری که سارا درست کرده بود،خیلی خوشمزه شده بود و از اشتیاق بهرام برای خوردنش پیدا بود..
ظرفها را جمع کرد..میز را مرتب کرد..گفتگویش با ساغر آرامش کرده بود..ساغر دعوتش کرده بود برای دیدن تابلوهایش در نمایشگاه..حالا منتظر بود تا بچه ساغر به دنیا بیاید و بعد هم نمایشگاه..اتفاقات خوبی در راه بودند..
#47
سارا با خودش قرار گذاشته بود دوباره درس بخواند..حالا که در خانه خودش بود،اوقات فراغت بیشتری داشت.بهرام هم که صبح تا شب نبود..امیدش زیاد بود چون می توانست دانشگاه آزاد هم برود..اما هنوز درمورد این مساله با بهرام حرف نزده بود..ولی خودش گفته بود سارا می تواند درس بخواند..با این فکر خوشحال شد و به ادامه کارش در آشپزخانه پرداخت..
سارا بهرام را راهی کرده بود و حالا به اتاق می رفت تا کتابهایش را بیاورد و برنامه ریزی کند و درس بخواند..فکر اینکه میتوانست پزشکی بخواند،حسابی خوشحالش کرده بود..کتابها را دورش چید و خودش وسط نشست..شروع کرد به برنامه ریزی..
عصر بود و باید بلند می شد تا غذایی برای شام تدارک ببیند..کتابهایش را جمع کزد و داخل اتاق گذاشت..لباس مرتبی پوشید و به آشپزخانه رفت…تصمیم گرفت قرمه سبزی درست کند..آن قدر سرخوش و سرحال بود که گاهی وسط آشپزی آواز هم می خواند..دست کفگیر را گرفته بود و باهم قر می دادند..در غذا را گذاشت تا جا بیفتد سپس به پذیرایی رفت..
بهرام که در حیاط را بست سارا هم به استقابلش رفت..انگار برنامه ریزی و درس خواندن نشاطش را زیاد کرده بود..بهرام از پله ها بالا آمد و با دیدن سارا لبخند کم رنگی زد..
-چه بویی میاد؟چی درست کردی؟
-معلوم نیست؟
- نه
-قرمه سبزی داریم با سالاد شیرازی و ماست..
-اووه..چقدر کار کردی..چه عجب..
سارا خندید..به حرفهای بهرام عادت کرده بود…ناراحت نمی شد..باید روحیه اش را حفظ می کرد تا بتواند درمورد دانشگاه آزاد با او حرف بزند..
-خیلی امروز خسته شدم..اصن شنبه ها همیشه سخته..از بس سفارش میاد و میره
-خیل خب..غرغر بسه..بریم تو
سارا برای شوهرش غذا می کشید..پشت میز نشسته بودند و حالا زمان گفتن حرف اصلی بود..ترجیح داد بهرام کمی غذا بخورد و غرغر شکمش را بخواباند و سپس حرفش را بزند..
-چیه..هی نگا میکنی…خب غذاتو بخور دیگه..ای بابا..
-یه چیزی میخوام بهت بگم بهرام..
-خب بگو
-من می خوام دوباره درس بخونم کنکور بدم
-أی بابا..چه حوصله ای داریا..
-خب دوست دارم
-بخون خو..
-آخه
-آخه چی..
-اگر سراسرب قبول نشم،میتونم برم آزاد تهران..خیلی خوبه
-آزاد..خب برو
-جدا..فکرکنم پزشکیش مثلا ترمی۴۰۰اینا باشه..
بهرام چشمانش ازت تعجب گرد شد و شروع کرد به سرفه کردن..
-چی؟۴۰۰!!!
-آره ..کمه..
-بی خیال بابا..خیلی گرونه..ول کن درسو..
-چرا..این که پولی نیست برای تو
-خیلی ام پوله..صدات از جای گرم درمیادا
بهرام غذایش را خورد و سارای بهت زده را با آرزوهای له شده و از دست رفته اش تنها گذاشت..سارا تیرش به سنگ خورده بود..دست از غذا کشید و همان جا روی صندلی ماند…سردی پاسخ بهرام وجودش را منجمد کرده بود ..انگار توان بلند شدن نداشت..نشست تا ذره ذره یخ وجودش آب شود و ظرف ها را جمع کند..
#48
بعد از مخالفت بهرام با پیشنهاد سارا،خانم دکتر بلقوه خانه قلی زاده ها،بلقوه ماند و تصمیمش برای خواندن درس را برای همیشه به فراموشی سپرد..بهرام با جدیت و تحکم هربار در پاسخ به این پرسش سارا پاسخ منفی داده بود..
سه ماه از ازدواجشان می گذشت و اوایل پاییز بود..سارا و بهرام دوباره منزل صفدر رفته بودند تا درمورد اختلافاتشان حرف بزنند..زوج خاکستری در آن سه ماه مکرر با هم دعوا کرده بودند و نتوانسه بودند مشکلشان را حل کنند..بهرام از راه رسیده بوده و ایرادهایی به غذای یارا گرفته بوده،سارا هم عصبانی شده بوده و با هم جر و بحثشان شده بوده..بهرام از جهیزیه سارا ایراد میگرفته و سارا این همه بی انصافی را تاب نیاورده بوده..
غروب بود و بهرام آمده بود منزل صفدر به دنبال سارا..
-مریم جان..میشه یه لیوان آب بهم بدی..
-چشم آبجی..
سارا کنار مادر نشسته بود و داشت اشکهایش را پاک می کرد..آن طرف تر بهرام بود که کنار صفدر نشسته بود و به گریه های سارا نگاه می کرد..
اعظم و صفدر تمام تلاششان را می کردند تا این دو نفر را آشتی بدهند..
-سارا جان ..دختر گلم..شما یکم طاقتت رو ببر بالا..مردها که از سر کار میان،خسته ان..نباید به پر و پاشون بپیچی..باید فکر کنی مهمون اومده برات ..بهش برسی..جدل نکنی..
-من چه جدلی کردم مامان..شما که نمیدونی..هر جور شده از غذای من ایراد میگیره..
-خب مادر ..اینم نمکشه..
آن طرف تر بهرام و صفدر داشتند با هم حرف می زدند..
-بهرام جان زن ها حساسن..یکم بیشتر هواشونو باید داشته باشی..مثل گلن..
-آخه من که چیزی نمیگم..خب ایرادشو میگم دفه بعد بهتر بشه کارش..بده؟
-نه بد نیست..ولی باید مراقب باشی تو ذوقش نخوره بابا جان..
آن شب با وساطت پدر و مادر سارا،آن دو با هم آشتی کردند و به قلهک برگشتند..در مسیر حرفی بینشان رد و بدل نشد و هردو فقط نظاره گر شیشه روبرویشان بودند…
سارا سه ماهی بود که در خانه مانده بود و تفریح و سرگرمی نداشت..فقط خانه داری می کرد و انتظار داشت شوهرش زحماتش را ببیند و قدر بداند..ولی بهرام بخاطر خستگی از کار روزانه،سرو کله زدن با کارگرها،هرشب با کلافگی به خانه آمده بود و همسر جوانش را غمگین کرده بود..
-ساغر فردا نمایشگاه داره..میخوام برم پیشش..
-خب برو..
-باید منو برسونی..
-کجا هست؟
-پل حافظ..
-خیل خب..میبرمت..
بهرام قبول کرده بود سارا را به نمایشگاه نقاشی دوستش ببرد ولی در اندیشه ای دیگر بود..باید کاری می کرد تا سارا خودش این طرف و آن طرف برود..
زوج جوان وارد خانه شدند..بهرام که باید صبح زود به محل کارش می رفت،شب بخیری گفت و به اتاق خواب رفت..سارا هم به آشپزخانه رفت و مشغول خرد کردن سبزی هایی شد که ظهر آن ها را شسته بود…میخواست با آن سبزی های تازه برای شام ،قرمه سبزی درست کند که وقتی با بهرام دعوایش شده بود،به کل فراموششان کرده بود..بهرام خرید اضافه را قدغن کرده بود و گفته بود فقط هنگان عید نوروز و اوایل پاییز می تواند لباس بخرد..سارا رفته رفته متوجه تغییر رفتارهای بهرام شده بود..بهرام دیگر دست و دلباز نبود..فقط دوبار تفریح رفته بودند ..سر بهرام فقط به کارش گرم شده بود و سارای تنها،از این همه کار و لدو بدو شوهرش خسته شده بود و میخواست بیشتر برایش وقت بگذارد..
#49
صبح اولین روز آبان ماه بود و سارا مثل همیشه مشغول چیدن میز صبحانه..آن روزها کمتر با بهرام حرف می زد تا مشکلی پیش نیاید..حسابی از حرف ها و ایراد های بهرام خسته شده بود..ترجیح می داد کمتر با هم هم کلام بشوند..
-سلام سارا
-سلام.
پشت میز نشستند و مشغول خوردن صبحانه شدند..کلامی بینشان رد و یدل نمی شد..سارا دمغ بود و دلش نمی خواست وضعش از این که هست بدتر بشود..
-بهرام.
-هان؟
می خواست بلند بشود و میز را دور بزند و محکم توی صورت بهرام فریاد بزند و بگوید هان نه!!!بگو جانم..بگو بفرمایین!!..بگو بله!!بگو در خدمتم!!چرا نمی توانست برای سارا دلبری کند؟
-امروز ساغر میاد خونمون..
-بازم بلبل باغ پایین…خیل خب..بیاد..همه چی که هست..تازه خرید کردم..
-میدونم..گفتم در جریان باشی..
-باشه..من رفتم..نری پی رفیق بازی شام یادت بره ها..
سارا را کارد بهش میزدی خونش در نمی آمد..هرشب غذای متنوع و خوب جلوی بهرام می گذاشت و بازهم غرغر می شنید..بهرام یک جای کارش میلنگید!!
بهرام که رفت سارا دست به کار شد..کمی کیک درست کرد،برای نهار سالاد درست کرد،سبزی ها را شست و خشک کرد،برای نهار لازانیا که میدانست غذای محبوب ساغر است درست کرد و فسنجان و کشک بادمجان،خانه را از نظر گذراند و ایرادی در آن نیافت..
منتظر روی مبل نشسته بود که زنگ خانه به صدا در آمد..
-بله..
-منم..مامان ساغر!
-بفرمایین مامانِ گلاره!
ساغر هن و هن کنان پله ها را بالا آمد و وارد خانه شد..
-سلام..مردم وای
-سلام.چی شده؟
سارا درحالیکه لبخند می زد به استقبال ساغر رفت..
-بابا چه تفاوت دمایی!!خونه ما آفتاب بنده نواز پوست آدمو قلقلک میدن،اینجا هوا ابریه!!
-بیا بشین دختر..حالا همچینم سرد نیست..ای جان ،فسقلُ ببین..چطوری خوابیده..بیا بذارش اینجا..
و با دست کاناپه را نشان داد..
-ممنونم..الان میذارم..وای چه بوهای خوشمزه ای میاد..
-راحت پیدا کردی؟
-آره بابا..یکمشو با مترو اومدم،یکمم با تاکسی،بقیشم با سلام و صلوات!!
هردو خندیدند و همزمان روی مبل نشستند..
-چایی شیرین!!خب تعریف کن ببینم،فرهاد خوبه؟
-آره ..خوبه اونم..
-کجاست؟بگو شب بیاد شام پیش هم باشیم..
-راس میگی؟چه فکر خوبی..حالا بذار نفسم بیاد بالا،بهش زنگ می زنم…
سارا یک لحظه از پیشنهادی که داده بود پشیمان شد و دلهره کوچکی یه جانش افتاد..اخلاق بهرام را می دانست..نباید بدون مشورت با او این پیشنهاد را می دات..بهرام خیلی اهل مهمانی و رفت و آمدن نبود..بیشتر ترجیح می داد تنها باشد و کسی مزاحمش نشود..سارا حتی چندباری هم به تنهایی مهمانی رفته بود..بهرام انگار خیلی اهل معاشرت خانوادگی و دوستانه نبود..دل سارا چنگ زده می شد..ای کاش فرهاد بگوید نه!
-خانوم..سارا خانوم..کجایی مادر!
-چیه..با منی؟
-نه با مجسمه پشت سرتم..با شمام دیگه..یه چیکه آب بده گلوم خشکیده..
-ای وای ببخشید الان میارم..
سارا به طرف آشپزخانه رفت..دستش میلرزید..حوصله جنجال تازه نداشت..در دلش فحشی نثار خودش کرد و برگشت..
-بیا..اینو بخور الان چایی میارم برات..
-ممنون..چقدرخونتون خوشگله..بیچاره بابات حسابی افتاده تو زحمت ها..خیلی وسیله هات قشنگن..
سارا پوفی کرد و مشغول ریختن چای شد..
-نمیدونی چقدر ایراد میگیره از جهازم که ساغر..
-واقعا؟؟چی میگه مثلا؟
سارا قند را از داخل کابینت برداشت و گوشه سینی گذاشت..به پذیرایی رفت..
-میگه چرا مبلهات نرم نیستن..تنم دردمیگیره روش…میگه چرا انقدر چینی هات زشتن..چه میدونم..ایرادای بنس اسراییلی!
ساغر که داشت چای را بر میداشت و چشمهایش از تعجب تا آخرین حد گشاد شده بود گفت:
-خداییش جهازت نمیگم خیلی اعیونیه،ولی تا همینجا که من دارم میبینم،خیلی خوشگل و حسابیه..یعنی فکرکنم بابات به کبری و لیلا هم همچین جهازی نداده باشه..
-آخه ایشون آقا بهرامن!پولدارن و باید جهاز درحد ایشون باشه!
سارا چینی به بینی اش و قری به سر و گردنش داد..ساغر پقی زیر خنده زد که باعث شد گلاره از خواب بیدار شود..وقت شیرش بود..
#50
-ای وای..بیدار شد..ببخشید من برم بهش شیر بدم..
-راحت باش عزیزم..خونه خودته..
ساغر به سمت گلاره رفت و غرام از روی کناپه برداشت..لبهای کوچک گلاره با دیدن چهره مادرش می خندید..انگار می دانست وقت غذا شده..
-خب چه کارا میکنی صبح تا شب تو خونه به این بزرگی خانوم خانوما؟
-هیچی..چه کار دارم بکنم..
-وااا..خب برو یه کلاسی چیزی،یه هنری یاد بگیر..چه میدونم یه ورزشی..برو پارک به کفترا دون بده..برو سبزی بخر..
سارا چایش را به دهانش نزدیک کرده بود که از خوزدن منصرف شد تا پاسخ ساغر را بدهد
-همه چی خودش می خره میاره..من از خونه خیلی بیرون نمیرم..
-آخه نمیشه که..میپوسی اینجوری دختر..
-چه کار کنم..
سارا چایش را می نوشید و فکر می کرد..نه درسی خوانده،نه هنری بلد است،نه به پدر و مادرش نزدیک است نه به دوستش که مرتب به او سر بزند،فکر می کرد و پاهایش را هیستریک تکان می داد..گلاره که شیرش را خورد،دوباره خوابید..ساغر به سمت سارا رفت و کنارش نشست..
-این چایی منم که یخ کرد
-بده ببرم عوضش کنم..
-بیا بریم آشپزخونتم ببینم..
با هم به سمت آشپزخانه بزرگ خانه رفتند..گوشه سالن بود و جای دنجش جان می داد برای پر کردن تنهایی های سارا..
-بفرمایین..
-به به..مبارکه..وای خیلی قشنگه..نگاه کن..وسایل برقیاشم که جوره جوره..
ساغر در کابینتها را باز می کرد و با لذت از دیده هایش می گفت.
-وای خیلی خوشگله چینی هات که..بهرام سلیقه نداره ها..تنها جایی که سلیقش کار کرده ،گرفتن تو بوده..
-اونم شانسش بوده که ما خاله زنک زیاد تو فامیل داشتیم..والا من کجا بهرام کجا..زمین تا آسمون با هم فرق داربم..
ساغر در کابینت را بست..دست سارا را گرفت و با هم پشت میز نشستند..
-تعریف کن ببینم..اذیتت میکنه؟؟
-نه بابا اذیت نمی کنه..فقط چطوری بگم انگار این مدلیه،یه اخلاقای خاصی داره..
-چه اخلاقی؟
-اهل معاشرت نیست..اهل تفریح و گردش نیست..با مردم هم خیلی بد حرف میزنه..لهجشم داغونم کرده..
سارا بلند شد تا برای ساغر چای بریزد..
-خب چرا اینا رو زودتر به کبری یا چه میدونم مامانت نگفتی..
سارا چای را ریخت و کنار ساغر نشست..
-چون اون موقع این مدلی نبود..فقط از حرف زدنش خوشم نمیومد..ولی الان انگار داره خود واقعیشو نشون میده..هِ خیالش راحت شده زنش شدم،دیگه به قول عاطفه از خودش در اومده!!
عاطفه از دوستان صمیمی سارا و ساغر بود که بعد از دبیرستان،وارد دانشگاه شده بود و دندانپزشکی میخواند..اصطلاحات خاص خودش را داشت که یکی از آن ها از خود در آمده بود..
-یادته چقدر کادو می گرفت خصوصا تو اون یک ماه صیغه؟
-آره یادمه..
-الان دیگه تموم شد همه چی..تولدم گذشت یه تبریک نگفت..یه کیک نخرید..میگم بریم خونه بابام اینا،میگه خودت برو،عروسی سعید هم نیومد،من تنها رفتم..
ساغر سوالی نگاهش کرد که گفت:
-سعید دیگه..پسر عمه ام..
-آهان..چه بد..
-آره خیلی بد شد…همه سراغشو میگرفتن ..خیلی خجالت کشیدم..اخه ما تازه عروس دامادیم..معنا نداره..
-ای بابا..
ساغر قلوپی از چایش را خورد و به عروس افسرده روبرویش نگاه کرد..
-تازه ما ماه عسل هم نرفتیم..
-چی؟مگه میشه؟؟
-بله شده..آقا خیلی اهل مسافرت خانوادگی نیست..میگه تنها هرجا دوس داری برو..
-ولی بدم نیستا سارا؟؟
-خیلی ام بده..
-دیوونه میگه هرجا دوس داری خودت برو دیگه..گیر نمیده..
-واا..من شوهر کردم..اونوقت تنها برم این ور اون ور؟؟
-چه میدونم..میگم یعنی حداقلش اینه که گیر نمیده بهت که نذاره بیای خونه ما مثلا..
سارا بلند شد و از داخل کابینت ویفر موزی را درآورد و به سمت ساغر گرفت..
-آره خب..از این لحاظا بد نیست..
-وااای..نگا کن..تو هنوز ویفر موزی میخری؟
-عاشقشم..
دلش را خوش کرده بود به چیزهای کوچک زندگی اش که خوشحالش می کردند…سارای دلشکسته..!
? ?
? ? ?
? ? ? ?
جلوی کمد لباسم میایستم. همه لباسهایم را از نظر میگذرانم. مهمانی مهمی دعوت شدهام. باید زیبا باشم. باید متناسب با صاحبخانه و عزیز بودنش لباسی درخور شانش بپوشم. همینکه من را قابل دانسته و دعوتم کرده است، برایم یک دنیا میارزد. اصلا او کجا و من کجا. همیشه به من ارادت داشته و دارد. خیلی مهربان است.
بازهم لباسها را بالا و پایین میکنم. چیزی به نظرم نمیرسد. روی زمین مینشینم و زانوهایم را بغل میگیرم. باید فکری کنم و لباسی مناسب پیدا کنم.
طولی نمیکشد که به بازار میروم تا بهترین لباس را بخرم. صاحبخانه برایم خیلی عزیز است. هرچند خیلی وقتها سراغش را نمیگیرم، ولی او خیلی با معرفت است و به یادم بوده و دعوتم کرده است. لباسی را میخرم.
مهمانی فرا میرسد؛ مهمانی مهم و بزرگی که از شدت خوشحالی میخواهم بال دربیاورم. خیلی خوشحالم که من را هم لایق دانستهاند.
راستی رمضان نزدیک است، برای مهمانی خدا چه لباسی بپوشم؟
با خود میگویم:
? «چه لباسی بهتر از تقوا!» ?
خدایا دوستت دارم. ممنونم که به مهمانیت راهم دادی و دعوتم کردی. خدایا تو میزبان باشی، منِ مهمان دیگر چه میخواهم. آخر میخواهم بال دربیاورم که تو بزودی پذیرای منی!
رمضان نزدیک است. برویم به بازار توبهکنندگان و لباس پاکی و تقوا بخریم!
? ? ? سینی اعمال
سالها پیش، معلم خوبی داشتم. مهربان و خوش برخورد بود. از او یادگاری زیاد دارم؛ مثلا حفظ آیهالکرسی را.
او یکبار حرفی زد که هنوز که هنوز است به خاطر دارم. او مثال زیبایی زد و آن را چون نقشی بینظیر بر لوح وجودم حک کرد و باعث شد با یادآوریاش سالهای سال، کمتر خطا و اشتباه کنم.
میگفت اگر میخواهید ببینید شیعه واقعی حضرت علی هستید یا نه، تصور کنید که همه اعمالتان را، ریز و درشت، در سینی ریختهاند و بین همه آدمهای کره زمین میگردانند.
شما آن لحظه چه حالی دارید؟
آیا سریع و با افتخار میگویید، بله بین همه بگردانند؟
آیا میگویید نه، حالا من فعلا یک چیزهاییاش را جابهجا کنم بعد؟
یا میگویید نه اصلا یک دور هم نمیشود؟
چه کار میکنید؟
این مثال سینی، از همان دوره ابتدایی در ذهنم مانده است. هر بار که خواستم کاری انجام بدهم، چه در خفا و چه آشکار، یادش میافتادم و میگویم آیا میتوانم به همه بگویم من این کار را کردهام؟ آیا میتوانم با افتخار به همه نشانش بدهم؟
حقیقت اینین است که آن دنیا محتویات سینی اعمال ما، نشان دهنده جایگاه ابدیمان خواهد بود.
امیدوارم استاد عزیزم هرجا هست، سالم و سلامت باشد. معلم نگارگری است که روح دانشآموزش را شکل میدهد و مهمترین درسی که به او میدهد و به یادگار میماند، انسانیت و مومن بودن است و چه خوب معلمانی هستند آنها که به فکر غذای روح دانشآموزانشان نیز هستند.
روزتان مبارک معلمان با ایمان سرزمینم.
✍ به قلم : #فاطمه_صداقت ? ?
آدرس این مطلب در وبلاگ ما:
https://nebeshte.kowsarblog.ir/سینی-اعمال
@sobhnebesht