🍃 ﷽ 🍃
#تیرا 📚
✍🏻فاطمهصداقت
#قسمت_12
نگاه خیرهام روی کشور ثابت ماند. مادرم همیشه زحمتمان را میکشید. کمی کج خلق بود کمی با حرفهایش روز روشن آدم را شب سیاه میکرد ولی از ته دلش دلسوز بود. مهربان بود. زبانش گزنده بود و قلبش رقیق.
-بیا راحل. سفره رو ببر بنداز.
سفره را از دستش قاپیدم و سمت پذیرایی رفتم. همینکه شوهر عفت امشب نیامده بود هزاربار دعایش کردم. مجبور نبودم با چادر و روسری کارها را انجام دهم. عفت که سفره را دید بلند شد تا کمک بدهد. بشقابها را آورد. داشتم آنها را میچیدم که رحیم گفت:
-خب آبجی وسطی، قبول شدی مبارکه.
لبخند کشداری زدم که از چشم اختر دورنماند. خیره نگاهم کرد و بعد رو به بابا رسول گفت:
-فکر نمیکنم آقاجون اجازه بده. به هرحال راه دوره، شهر دردندشت. آدم بخواد درس بخونه همینجا هم میتونه. البته من خودم تهران بزرگ شدم و اونجا زندگی کردم. واقعا از نظر امکانات و فضای پیشرفت خیلی از اینجا بهتره.
اگر تعریف و تمجیدهای غلوآمیز قبلش را فاکتور میگرفتم حرفش راست بود.
-بابا رسول اجازه داده برم. شما نمیخواد نگران باشی اختر خانوم!
این را که گفتم چپچپ نگاهم کرد. بعد سرش را سمت دیگر گرفت. به گمانم برای آن شبِ رحیم یک دعوای مفصل راه انداخته بودم. حقش بود. در چیزی که به او ربطی نداشت دخالت میکرد. همیشه زبان درازش در همهی بحثهایمان وجب به وجب میآمد. از زبان درازی متنفر بودم. از کسی که بخواهد در کارهایم دخالت کند بدم میآمد. هرکس که میبود جوابش را میدادم. چه اختر آنسالها چه لادن، که آن لحظه داشت روی مغزم راه میرفت و با تماسی که با برادرش برقرار کرده بود من را کفری میکرد.
-ببین نادر این مرغ سوخاری میخوره. منم که میدونی همبر عشقمه. خودتم هر کوفتی خواستی بگیر مهم نیست.
وراجیاش که تمام شد گوشی را قطع کرد. دست از سر قابلمهها برداشتم و سمت پذیرایی رفتم. جایی که لادن روی شکم دراز کشیده و گوشتهای تنش از دوطرف تیشرتش بیرون زده بود.
-حتما باید اون برامون غذا بیاره؟ خودم یه کوفتی درست میکردم!
از حالت خوابیده به حالت نشسته تغییر وضعیت داد. دو آرنجش را روی دو رانش گذاشت و ستون سرش کرد:
-آخه دلبر جان، تو الان وقت داری ناهار بذاری؟ گفتم اون بخره. علاف هم هست امروز جمعهست.
دوباره سراغ قابلمهها برگشتم و مشغول شدم:
-لادن اگه بخواد زیادی حرف بزنه جفتتونو پرت میکنم بیرون ها! شوخی هم ندارم.
صدایش را میشنیدم. داشت جعبهها را روی زمین میکشید.
-اون بدبخت کی حرف زده.
کفری شدم:
-اون بدبخت نیست. من بدبختم که گیر شما دو تا افتادم.
صدای قهقههاش رعشه به جان سرم انداخت. نفس عمیق کشیدم و سعی کردم زودتر کار قابلمهها را تمام کنم.
با آمدن نادر ما هم کارهایمان تمام شده بود. او که با دست پر آمد اشتهایم به ولوله افتاد. بوی غذا داخل خانه پیچید و مستم کرد. دو کیسه سفید دستش بود. خندهی دندان نمایی تحویلم داد و یک قدم سمت جلو آمد:
-سلام تیرا. خسته نباشی.
از آن صورت تیغ انداخته که مثل کف دست شده بود بیزار بودم. آن لبخند مشمئز کننده هم حالم را بدتر کرد. پر شالم را روی دوشم انداختم و به سمت پذیرایی دعوتش کردم:
-این لادن همیشه خرابکاری میکنه. شکموی پر حرف!
نادر جلو رفت و غذاها را روی اپن گذاشت. دست به سینه ایستادم:
-این تپل زنگ نمیزد الان تو خرج نمیافتادی.
لبخند زد و به من خیره شد. بدم آمد از آن چشمهای خیرهاش.
-زحمت چیه؟ کار واسه تو افتخاره.
چشم غرهای رفتم و مسیرم را به سمت آشپزخانه کج کردم. لادن با ولع داخل کیسهها را میکاوید:
-کو؟ همبر من کو؟ وای خدا عشقم اینجاست.
ازداخل آشپزخانه داد زدم:
-لادن تو باید با یه فستفودی عروسی کنی. هر شب برات یه ساندویچ بیاره خونه. تو هم غش و ضعف کنی براش. زوج خوبی میشید!
لادن قهقهه زد:
-بیگ لایک عشقم. تو چی؟ تو باید با یه آدم غد و مغرور عروسی کنی چون خیلی به هم میاین!
غرور داشتم. خیلی هم داشتم. یاد گرفته بودم با آدمهای ازخودراضی و خودخواه مثل خودشان رفتار کنم. زندگی در آن چند سال به من یاد داده بود دورم حصاری بکشم و از آن بیرون نیایم مگر به وقتش!
🍃 ﷽ 🍃
#تیرا 📚
✍🏻فاطمهصداقت
#قسمت_11
آن چشمان درشتش که وغ زد فهمیدم کار خود بیفکرش بوده است. کنار جعبهها نشست. دستی به موهایش کشید و بند تاپ صورتی رنگش را روی دوشش تنظیم کرد.
-براش قهوه بردم، پرسید از تیرا چه خبر؟ منم گفتم به سلامتی شنبه اسباب کشی داره. ای ناکس! لو نداد که خبر نداره؟
محکم نفسم را بیرون دادم. جولی که کنار پایم بود برداشتم و با سرعت مشغول نوازشش شدم. اگر جولی و نرمیاش نبود نمیدانستم چطور آرام شوم.
-خانومه آبدارچی، نمیدونی من به هیچ کس درمورد زندگیم توضیح نمیدم؟ نمیدونی من از ترحمای وقت و بیوقت این جور آدما متنفرم؟ همون مسافرت هوایی که باهاش رفتم برام بس بود!
لادن کش موهایش را درآورد. موهایش را روی شانههایش پخش کرد. بعد هم به من نگاه کرد:
-اولا آبدارچی خودتی، دوما، خب پسرعموته خله. غریبه که نیست.
سمتش متمایل شدم و انگشت اشارهام را توبیخگونه مقابلش گرفتم. شمرده و عصبی گفتم:
-اگه داداشمم بود حق نداری بهش از مسائل شخصی من حرف بزنی والا راحت از زندگیم حذفت میکنم. میدونی که این کار برام آسونه.
دو دستش را به معنای غلط کردم بالا آورد:
-نه تیرا جونه مادرت نه. نمیخوام به سرنوشت هانیه دچار بشم.
محکم چشمانم را بستم. دوباره اسم هانیه را آورد. میخواستم محکم روی سرش بزنم. هانیه برایم تمام شده بود. یک نالوطی نامرد که نمیخواستم دیگر اسمش را بشنوم. با بلایی که سرم آورده بود من را له کرد.
-راستی ازش خبر دارما.
اخمهای درهمم را که دید از جایش بلند شد:
-غلط کردم. من میرم به کارهام برسم!
همینکه که با آن هیکل تپلش داشت فرز و تند کار میکرد خیلی خوب بود.
-نه غلط رو من کردم که تو رو به داریوش معرفی کردم برای کار!
این را گفتم و بلند شدم. جولی را روی تشکش گذاشتم. سمت آشپزخانه رفتم. همهی کابینتها خالی بودند جز یکی. سمت همان رفتم. جعبه را روی زمین گذاشتم و خودم کنارش نشستم. درش را باز کردم. کابینتی که قابلمهها روی سر و کلهی هم تلنبار شده بودند. یکی را که میخواستی برداری، باید برج آهنیشان را با برداشتنش، کن فیکون میکردی. اصلا من هیچ وقت در این امر خوب نبودم. همیشه یک جای کارم میلنگید. ایراد ریشه داشت در همان روزهایی که خانهی پدری بودم. آنجا هم قابلمهها را تلنبار میکردم. خندیدم. انگار داشتم به وضوح جلوی چشمانم لحظه به لحظهی آن شب را میدیدم. که اختر ناغافل آمد داخل و وقتی که قابلمه را کشیدم، همگی مثل ساختمانی فروریخت. بالای سرم ایستاده بود. لعنتی همیشه سربزنگاه بالای سر خرابکاریهایم مثل روح ظاهر میشد:
-راحله هنور این تو رو مرتب نکردی؟ نچ نچ.
من که آن شب کیفم از قبولی کنکورم کوک بود محلش نگذاشتم. دخترهی پررو عادت داشت به همه چیز ایراد بگیرد. از جایم بلند شدم و سمت مادرم رفتم.
-مامان این خوبه برای داغ کردن روغن؟
مادرم با دیدن قابلمهی کوچک مسی سرش را بالا و پایین کرد. قابلمه را روی گاز گذاشتم. کبریت را برداشتم و گاز را روشن کردم.
-کشور خانوم من یه مورد خوب سراغ دارم برای راحله. میخواین بگم بیان تا منصرف نشدن؟ چون مورد براشون زیاده.
مثل گراز وحشی که از دماغش دود بیرون بزند حرصی شدم. برگشتم سمتش تا حرفی بزنم. همان لحظه مادرم جواب داد:
-حالا بگو بیان تا راحله خوشش بیاد یا نه؟
دلم میخواست آن اختر زبان دراز را روی همان گاز بریان میکردم و کبابش را جلوی سگهای ولگرد آن طرف شهر میانداختم.
-نه دیگه کشور خانوم، اگر جوابش مثبته بگم بیان.
کفری شده بودم. کوزهی روغن را برداشتم و داخل ظرف ریختم. منتظر شدم آب شود تا روی برنج بریزیم.
-خب اخترجون نمیشه که ندیده و نشناخته. شاید کور و کچل بود.
اختر قری به سر و گردنش داد. انگار که به او بر خورده باشد ادامه داد:
-باشه اصلا ولش کنین. نمیگم.
این را گفت و از آشپزخانه بیرون رفت. دخترهی چشم سفید دلم میخواست خفهاش کنم.
-خوب جوابشو دادی مامان. آفرین.
مادرم سمت گاز آمد. در قابلمهی برنج را برداشت. بعد هم پارچهی دمکنی را گوشهای قرار داد.
-بده من روغنو.
ظرف را با احتیاط سمت مادرم گرفتم. روغنی را که مثل من جلز و ولز میکرد روی برنجها به صورت دورانی ریخت.
-اینم دم کشید. بکشیم.
حرفش را گوش دادم. سمت کابینت رفتم تا دیسها را بیاورم.
-وقتی فهمید قراره برم تهران برای درس خوندن داشت آتیش میگرفت. چشم نداره موفقیت بقیه رو ببینه.
مادرم با کفگیر دانههای برنج را زیر و رو میکرد:
-ولش کن. سر به سرش نذار. غیظ ما رو برمیداره، اونوقت میره سر داداشت خالی میکنه. رحیم اوندفعه میگفت سه روز غذا درست نکرد.
چون بهش گفته بودیم مانتوت به تنت گشاد وایساده.
پقی زیر خنده زدم. مادرم هم خندهاش گرفت.
-خب مامان راست گفتیم دیگه. مثل اینکه رو دستهی جارو، گونی برنج بکشی. خب افتضاح بود بهش.
مادرم هم خندید. خندهی شیرینش لذتبخش بود. تمام صورتش را مهربان میکرد. وقتهایی که کشور میخندید بهترین مادر دنیا میشد!
🍃 ﷽ 🍃
#تیرا 📚
✍🏻فاطمهصداقت
#قسمت_10
گوشی را روی گوشم جا به جا کردم. نگاهم بین دستان شاگرد شاطر و میزی که نان را رویش پرت میکرد در رفت و آمد بود. فقط یک نفر جلویم بود و بعد نوبتم میشد.
-سلام داریوش خان. چطوری؟ منم خوبم ممنون.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم معادلات ذهنم را بچینم تا بفهمم چرا آن موقع صبح به من زنگ زده است؟
-پس چرا به من نگفتی فردا اسباب کشی داری؟ باز دوباره غد بازیت گرفت؟ خواستی مستقل باشی؟ بگی خیلی زرنگی؟
از شدت حرص دندانهایم را روی هم ساییدم. میدانستم ماجرا از کجا آب میخورد. من که به او حرفی نزده بودم. در ذهنم فاتحهی باعث و بانیاش را خواندم.
-نه دیگه گفتم زحمت ندم. بعدشم بار اولم که نیست پسر عمو.
زن جلویی نانش را برداشت و رفت. من هم یک قدم جلو رفتم و جایش را گرفتم. ساکم را روی زمین گذاشتم و مقابل میز ایستام. شاگرد شاطر نگاهی به من انداخت و دستش را به معنای چندتا تکان داد. لب زدم سه تا.
-ببین راحله، قرار شد هر موقع کاری داشتی به من بگی. من قول دادم به عمو که مراقبت باشم. روزی که خواستی بیای اینجا، عمو تو رو اول به خدا و بعدش به من سپرد.
چند لحظه سکوت کردم. کاش پدرم این منت را سرم هوار نمیکرد. به دستان شاطر نگاه میکردم و به حرکات موزون بدنش که به صورت هماهنگ کاری را مرتب انجام میداد.
-من دیگه اون راحلهی سادهای که تازه اومده بود تهران نیستم. من بزرگ شدم. میتونم از پس خودم بربیام.
صدای نفس کشیدن هیستیریکش پشت گوشی میآمد. شاگرد شاطر نانهایم را پرت کرد. آنها را جلو کشیدم و با انگشت اشاره مشغول درآوردن سنگهایش شدم.
-تو یه دختر تنهایی توی این شهر بزرگ که توش پر از گرگه. گرگهایی که منتظر یه گافن تا تو رو درسته قورتت بدن.
خون خونم را میخورد. دیگر آن دختر چشم و گوش بستهی چند سال پیش نبودم. دیگر از این حرفها نمیترسیدم. خودم یک ماده گرگ بودم که به تنهایی از پس گرگهای نر دور و برش برمیآمد.
-اگه یه گرگ نری بهم حمله کرد خبرتون میکنم.
پوزخند زدم. همان لحظه دستم سوخت. آخ ریزی گفتم. از پشت گوشی پرسید:
-چی شدی؟
صدایش حالا مضطرب بود.
-هیچی. دستم خورد به یه چیز داغ. الان خوب میشه.
نانهایم را تا کردم و از داخل جیبم اسکناس را درآوردم. روی میز گذاشتم. گوشی را که بین شانه و گوشم قرار داده بودم با دستم برداشتم. آهسته سمت خانه راه افتادم:
-من باید برم. کاری نداری؟
نمیخواستم بیشتر از این با او همکلام شوم.
-پس قول دادی زنگ بزنی. پولی چیزی هم خواستی بگو. برای پیش خونه. خداحافظ.
گوشی را قطع کردم. حالا کفری هم شده بودم. با اخمهایی وحشتناک، به سمت خانه پا تند کردم.
*
جولی روی چهارپایه نشسته بود. لادن هم داشت تند تند جعبهها را گوشهای مرتب میگذاشت. خیلی وقت بود صبحانه را خورده بودیم. نگاهم به لادن بود. با آن هیکل فربهاش سرعت عمل خوبی از خودش نشان میداد.
-همونجا واینسا نگاه کن تیرا خانوم. مثل اینکه خونهی شماست ها!
جلو رفتم. لیوان چاییام را داخل دستم جا به جا کردم. روی زمین کنارش نشستم. طلبکار نگاهش کردم. پرسید:
-چیه؟ ازم شاکی هستی؟
یک تای ابروم را بالا دادم و با دو انگشت گونهاش را آهسته پیچاندم:
-تو آمار منو دادی به داریوش؟
#قسمت_6
چینی به بینیام دادم. دستم را به کمرم زدم. با یادآوری قیافهی اختر و آن خال گوشتی بزرگی که روی فک سمت راستش داشت گفتم:
-ایش. کشور خانوم این بشقابتون لبپر شده. وای راحله چقدر پاهات بو میده. وای میثم یه کم برو حموم!
میثم با دیدن اداهایم قهقهاش به هوا رفت. شیدا هم پا به پای او میخندید.
-والا به خدا. انگار طاق آسمون پاره شده همین یه اختر و خانوادهاش افتادن سر ما. حالا یه زمانی با خانوادهاش تو تهران زندگی میکردن و اونجا بزرگ شده. فکر کرده از ناف لسآنجلس برگشته! دخترهی افادهای. کی این اختر رو گرفت برا رحیم بدبخت ما؟
میثم شیدا را بغل کرده بود و او را در هوا تکان میداد تا آرامتر شود:
-چه میدونم. خودت گفتی تو بلهبرون دختر آقا صولت مامان دیدتش خوشش اومده.
سرم را جنباندم.
-آره. همین یه افادهای مونده بود ما بریم بگیریمش.
محکم نفسم را بیرون دادم و سمت کابینت پایین زیر سینک رفتم. به گونی برنجی که داخل کابینت قرار داشت نگاه کردم. گونی قهوهای و رنگ و رو رفتهای که آن گوشه صبح تا شب و شب تا صبح چمباته زده بود. برنج اضافه را برداشتم و از حالت دولا به حالت راست برگشتم. میثم هنوز آنجا بود:
-تازه، داغ حرف اوندفعهش هنوز رو دلمه.
میثم سوالی نگاهم کرد. ادامه دادم:
- برگشته میگه یه پسر خوب سراغ دارم برات. زود شوهر کن نمونی رو دست کشور خانوم. بذار بیاد. من میدونم و اون. قبولیمو میکوبونم تو صورتش. ایکبیری!
میثم از آشپزخانه بیرون رفت. غذاها را سر زدم و سمت اتاق رفتم تا نماز بخوانم. صدای بسته شدن در خانه آمد. مادرم برگشته بود. طبق عادت همیشگیاش که از داخل حیاط صدایم میزد و کارم داشت وارد شد:
-راحله گذاشتی شامو؟ کجایی ورپریده؟
نمازم را تمام کردم. از اتاق بیرون رفتم. هنوز داشت حرف میزد:
-باز رفتی پی ماتیک زدن و مشاته؟ من نمیدونم این به کی رفته؟
مقابلش قرار گرفتم. دیگر به غرغرهای زیرلبش عادت کرده بودم:
-سلام مامان.
من را که در چادر نماز دید درجا نظرش عوض شد:
-وای نگاه کن فرشتهی منو. چه ماهی شده. ماشالا. برم اسفند دود کنم.
پوزخندم را که دید چادرش را از سرش کند و با یک دست کنارم زد:
-ببین پرویی. آل ببرتت اینقدر چشمات ذُقه!
از ته دل خندیدم. پشتش راه افتادم. با دیدن برنج اضافه تعجب کرد:
-تونمیخواد بری دانشگاه. پیمانه رو درست بریز.
دست به کمر شدم:
-باز بریدی و دوختی؟ مهمون داریم. عروس جونت میاد. اختر جون.
جون کشداری گفتم و منتظر عکسالعملش ماندم. چند لحظه سکوت کرد. بعد به حرف آمد:
-شمسی میگفت عروسش هفتهای یه بار میره خونشون میگه مادر کاری نداری برات بکنم؟ اینم عروس ماست.
حق به جانب نگاهش کردم:
-مامان خودت انتخابش کردی. چقدر من و عفت گفتیم به درد نمیخوره. رحیم هم که بی زبون، اون اختر قشنگ سوارش شده داره سواری میگیره!
مادرم سمت ظرفشویی رفت تا وضو بگیرد.
-نمیدونم وضوم مونده سرجاش یا نه؟ دوباره میگیرم.
این را گفت و مشغول شد. تاب شنیدن حرفهایم را نداشت. من که سرکوفت نمیزدم. حقیقت را میگفتم.
به اتاق برگشتم تا نماز عشایم را بخوانم. قامت بستم. آخرین لحظه صدای در حیاط آمد. عشقم آمده بود. بابا رسولم!