#61
کلاس دو ساعتی طول کشید..سارا و مهدیس در آن دو ساعت به خوبی با هم آشنا شده بودند و فکر می کردند دوستان خوبی برای هم هستند..مهدیس هم مثل سارا خانه شان همان اطراف بود..با هم از آموزشگاه خارج شدند ..مسیر مشترکشان تا خانه را با هم هم قدم شدند..
-خب..پس یه داداش داری فقط؟
-آره ..متاسفانه..
-از خودت کوچیکتره؟
-نه بابا..بزرگه..سربازه..آخرای خدمتشه..
-نرفته دانشگاه؟
-نه..ترجیح داد پیش بابام کار کنه..نمایشگاه ماشین داره بابام..
سارا هیچ وقت برادر نداشت..نمی دانست برادر داشتن چه حسی می تواند داشته باشد؟مهدیس را سوال پیچ کرده بود تا شاید بتواند مقداری از حس غریبی که هیچ وقت درکش نکرده بود را بفهمد..
-داداش داشتن چطوریه؟ما که چهارتا خواهر بودیم..هیچ وقت داداش نداشتیم..
-چی میخوای باشه..کاش منم چهارتا خواهر داشتم..نمیگم بده ها..ولی خیلی گیر میده..غیرتی میشه الکی..یه بار یکی از پسرای دانشگاه اومده بود دم خونمون دنبال جزوه،اگر بدونی چه کار کرد..می گفت چرا آدرس دادی؟این پسره چی می خواد اینا..کلی دعوام کرد..
سارا با خنده به دختر نق نقوی روبرویش نگاه می کرد..با آن اخم کوچکی که روی پیوندی های ابرویش افتاده بود خیلی شیرین و با مزه شده بود..
-گفتم بابا جان،خونشون دو تا کوچه با ما فرق داره..موقع برگشتن منو دیده..خب چه کار کنم؟لباس پلنگی بپوشم خودمو استتار کنم؟
سارا غش غش می خندید به حرفهای دوست جدیدش..مهدیس با نمک بود..نگاهشبه سارا افتاد..خودش هم خنده اش گرفت..
-خب حق داره مهدیس جان..
-چه حقی؟بابام انقدر گیر نمیده!!
سارا چادرش را مرتب کرد و دستش را پشت کمر مهدیس گذاشت..
-بابای منم خیلی روی من حساس بود..چون از سه تا خواهر دیگم خوشگلتر بودم..این حساسیت خیلی شیرینه..
-من که خوشم نمیاد..
-بزرگتر بشی میفهمی..
به دوراهی رسیده بودند..مهدیس بار دیگر دست سارا را فشرد و از هم خداحافظی کردند..جلسه بعدی فردا ساعت 5 عصر بود..سارا در ادامه مسیرش به کلاس نقاشی اش با ساغر فکر می کرد..باید برنامه اش را فشرده می کرد..یاد حرف بهرا مافتاد و به سمت سوپر مارکت رفت..باید خرید می کرد..
روز چهارم کلاس آیین نام ه بود..مهدیس و سارا آن قدر خوب کتاب را خوانده بودند که در همان آزمون اول قبول شدند..باید برای انتخاب استاد راننده به آقای مودب مراجعه می کردند..
-ببین بهرام به من گفت هبا مرد بگیرم..ولی اینجا نوشته باید همراه خانم داشته باشم..
مهدیس پیشنهادی به ذهنش رسید و آن را با سارا مطرح کرد..
-یه کار می کنیم..دوتامون با یه استاد برمی داریم،من میشم همراه تو،تو بشو همراه من..خوبه؟
-یعنی قبول می کنن؟
-اووه..معلمه از خداشم باشه..دیگه نمی خواد بیاد آموزشگاه معطل بشه..جامونو تو خیابون عوض می کنیم با هم..ها؟
پیشنهاد بسیار عاقلانه مهدیس توسط آقای مودب پذیرفته شد..قرار شد روزهای آموزش را با کلاس های دانشگاه مهدیس و نقاشی سارا هماهنگ کنند که برای کسی مشکلی پیش نیاید..
دو دوست تازه از هم خداحافظی کردند..سارا با سرعت به خانه رفت..باید آن را مرتب می کرد و غذا درست می کرد..فردا پنج شنبه بود و مریم باید با پسری که در کتابخانه او را دیده بود,به گفتگو مینشست..سارا در آشپزخانه مشغول بود و داشت به کلاس عملی رانندگی اش فکر می کرد..هیجان نشستن پشت فرمان ماشین،روحیه ای تازه به او داده بود..ساغر هم از شنیدن موفقیت سارا خوشحال شده بود..سارا هم داشت نقاش می شد هم راننده..چیزهای کوچک زندگی اش داشتند به دلخوشی های بزرگش تبدیل می شدند..مهدیس را هم خیلی دوست داشت..مهدیس برایش از دانشگاه و اتفاقاتش تعریف می رکد و این سارا را به هیچان می آورد..
سلام بلند بهرام،افکار شیرین و لذیذ سارا را از هم گسست…داشت به قسمتهای هیچان انگیز تفکراتش می رسید که سلام بهرام با آن تن صدای بالایش او را از طبقات بالای اسمان،به پایین پرت کرده بود…
-سلام..خسته نباشی..
-امتحانت چطور بود؟
سارا با ذوق دست از کار کشید و به سمت بهرامم برگشت.
-قبول شدم..
-چه زود..دیگه آیین نامه هم آبکی شده..زمان ما باید ده بار امتحان میدادی تا قبول بشی..چه ذوقی هم میکنه..
سارا با حرص دوباره دستکش هایش را دستش کرد و مشغول شستن کاهو ها شد..چرا بهرام یک کلمه حرف محبت آمیز از دهانش بیرون نمی آمد..؟؟
-حالا کلاسات کی هست؟با مرد برداشتی دیگه؟
-بله با مرد برداشتم..من و مهدیس با هم میریم..
بهرام از اتاق خواب داد میزد و پاسخ سارا را میداد..
-مهدیس کیه؟
-دوست آموزشگاهیم..
بهرام از اتاق خواب فریاد زد..
-هان؟؟
سارا که کفرش درآمده بود در دلش غرغر می کرد..خب بیا اینجا که مجبور نباشی داد بزنی..صدایش را داخل سرش انداخت و فریاد زد..
-میگم دوست آموزشگاهیمه..
بهرام ناغافل در چهارچوب آشپزخانه نمایان شد و گفت:
-چرا داد میزنی مگه من کرم؟
سارا که حسابی جا خورده بود،شروع کرد به خندیدن..
_بازیت گرفته بهرام..
بهرام انگار آن شب سر کیف بود..
-نه..خواستم ادیتت کنم..
سارا در دلش اختلات می کرد…تو که هر دقیقه داری اذیت میکنی بهرام !
#62
زوج جوان پشت میز نشستند.سارا برای آن شب لوبیا پلو درست کرده بود.لوبیاهای تازه را از سبزی فروشی خریده بود و با لذت خردشان کرده بود.فصل لوبیا بود و سارا عاشق خوردن آن غذا.با اشتیاق به همسرشنگاه کرد.بهرام مثل پسربچه های تخس پوفی کرد و کفگیر را برداشت.
-دوست داری بهرام؟
-إی.بدم نمیاد.
-فصل لوبیا سبزه.گفتم بخوریم مفیده.
-آره بخوریم.
-راستی فردا میرم خونه بابام.خواستگاری مریمه.
بهرام مقداری سالاد داخل دهانش گذاشت و مشغول خوردن شد.
-جدا؟کی هس؟
-یه پسر دانشجو پزشکی.
-إ.پَ دُکیه!یه باجناق آدم حسابی پیدا کردیم بالاخره.
سارا تا پشت زبانش آمد تا بگوید تو به چه چیز خودت مینازی بهرام زر نشان؟تو که فقط پول و ثروت داری!نه دانشگاه رفته ای نه تحصیلکرده ای!همانجا جلوی خودش را گرفت.الان وقت بگو مگو نبود.
-آره.شرایطش که خوبه.مونده مریم تصمیمش چی باشه؟
بهرام تک خنده ای کزد و گفت:
-از خداشم باشه.پسر دُکی کم پیدا میشه.نایابه.
چقدر این حرفها آشنا بود.زمانی هم به سارا گفته بودند از خدایت باشد که بهرام خواستگارت است.چقدر بدش می آمد از این حرفهای صد من یه غاز.ازدواج که معامله نیست انسان ها بخواهند در آن سود کنند یا مال بدشان را رد کنند.ازدواج یک پیوند عمیق و یک اتحاد دو نفره است.ازدواج تعهدی است که دو نفر می دهند تا یکدیگر ار خوشبخت کنند.با خودش فکر کرد که انتظار زیادی است که بهرام این حرف ها را درک کند.
-اگر دلش نخواد نه میگه و اسن حق طبیعیشه.
سارا داخل لیوانش مقداری آب ریخت تا شعله های آتش خشمش را خاموش کند.
-بی خیل سارا.شامتو بخور.
هروقت بهرام نمی توانست پاسخ قانع کننده ای به حرف های سارا بدهد،بحث را عوض می کرد و از زیر پاسخ دادن در می رفت.
خانم خانه بهرام کله گنده تره بار،ظرفها را شسته بود و برای بهرام خیره به اخبار تلویزیون چای ریخته بود.آن را جلوی بهرام گذاشت و به سمت اتاق کارش رفت.تمرینش این بود که یک شی را جلویش بگذارد و از رویش نقاشی کند.داشت دنبال جسم مناسبی می گشت.چشمش افتاد به دسته گل عروسی اش.برای شروع خیلی سخت بود.باید به دنبال چیز راحت تری می گشت.دور تا دور اتاق خوابش را چشم چرخاند.عطر تلخ بهرام بود که به او چشمک میزد.ظاهرش مکعب مستطیل بود و برای کشیدن خیلی سخت به نظر نمی رسید.
با ذوق آن را برداشت و به سمت کارگاهش رفت.روی میز گذاشت و خودش عقب تر روی صندلی جای گرفت و مشغول شد.ماهرانه قلم و تخته شاسی را در دستش گرفته بود و طرح می زد.غرق در کارش شده بود که صدای بهرام از اتاق خواب آمد:
-سارا!ساری.کجایی.من رفتم خوابیدم.سروصدا نکنی خوابم خراب میشه.
-من اینجام.دارم طرح میزنم.باشه.
-راستی این عطر منو ندیدی؟صبح همینجا بود.
-دارم طرحشو می کشم بهرام.
بهرام به اتاقی که سارا و یک دنیا آرزوهای قشنگش را در خودش جای داده بود آمد.
-سارا.میشه به وسایل شخصی من دست نزنی؟
-وا.بهرام.خرابش نمیکنم که.دارم طرحشو می کشم.
-همین که گفتم.شب بخیر!
سارا پوفی کرد و به ادامه کارش پرداخت.عادت کرده بود که هر روز بعد جدیدی از کاراکتر بهرام زر نشان را کشف کند.بهرام هیچ وقت درمورد اخلاق هایش با سارا حرف نزده بود.سارا حس کرد زندگی با آدمی که هر روز چیز جدیدی برای غافلگیر کردنت داشته باشد،خیلی هم هیجان انگیز است حتی!
طرحش که تمام شد،آن را با احتیاط داخل پوشه گذاشت.بومهای گوشه اتاق انتظار حس کردن قلم زیبای سارا روی تن سپید و نرمشان را می کشیدند.خوش به حالش بود بومی که زیر دست سارای مهربان برود.
اتاقش را بار دیگر نگاه کرد.همه چیز سرجایش بود.لامپ را خاموش کرد و از اتاق خارج شد.ساعت از ۱۲گذشته بود.با تعجب به لپش ضربه ای زد و ای وایی نثار جان خسته هنرمندش کرد.سه ساعتی بود که داخل اتاق داشت طرح می زد و خبر نداشت.به دستشویی رفت تا دندان هایش را بشوید.
وقتی به اتاق برگشت دید بهرام به عادت همیشه دمر خوابیده و دستش از تخت آویزان است.انگار موقع خواب یک دستش اضافی بود و باید آن را پایین می انداخت تا خوابش ببرد.دلش به حال دست بیچاره بهرام که هر شب موقع خواب تبدیل به عضو اضافی میشد سوخت.آرام دستی به بازوی بهرام کشید تا کمی جابه جا شود.بهرام با چشمان نبمه باز سرش را بلند کرد و به سارا خیره شد.
-اومدی پیکاسو؟
-بله.
سارا خنده ای کرد و سرش را روی بالش گذاشت.فردا روز مهمی برای مریم بود.شاید برای او حتی!نمی خواست سارای دیگری قربانی حرفهای بی سر و ته بیکارهای فامیل شود!
? ?
? ? ?
? ? ? ?
بعضی وقتها پوست انداختن سخت است. متفاوت شدن عجیب است. زیر نگاه دیگران قوی شدن و محکم شدن غریب است. گاهی باید مقاوم باشی مثل سنگ! رو به جلو حرکت کنی مثل باد! ناامید نشوی، مثل انوار گرما بخش و ممتد خورشید، که راهشان را از لا به لای ابرهای تیره و تار پیدا میکنند! گاهی باید با خودت بگویی مهم نیست دیگران چه میگویند. من راهم را پیدا کردهام. هدفم را انتخاب کرده ام. گاهی دیگران مقابل این پوست انداختن و پیشرفت و تغییر می ایستند و میگویند: چرا اینطوری شدی؟ نه بابا تو هم میتوانی؟ گاهی آن قدر استهزا و تمسخر دورت را میگیرد که میخواهی فریاد بزنی و بگویی غلط کردم. ولی این لحظه درست نقطه عطف زندگیست. جایی که باید محکم ایستاد و گفت: من راهم را پیدا کردهام. شاید در گذشته طور دیگری بودم ولی راه جدیدم این است و هدفم را با قدرت تا انتها ادامه خواهم داد.
گاهی باید ایستاد و پوست انداخت و زیر فشارها و نگاهِ سرسخت دیگران تاب آورد. گاهی باید رد شد از موانعی که انسانی هستند. موانعی که میتوانند در یک کلمه خلاصه شوند و تو و همه برنامه ها و زندگیات را به بازی بگیرند. گاهی باید ایستاد و مثل کوه همه صاعقهها و ریزشها را به جان خرید.
گاهی باید کوه شد، سرد و سخت!
عرض ارادت سادهترین چیزی است که میتوانم خدمت محضر گرامیتان تقدیم کنم. واژهها را که در ذهنم بالا و پایین میکنم، هرکدامشان از هرسو میگریزند. دنبال واژهای ناب میگردم تا حرفم را بزنم. انگار حس میکنم هر حرفی، هر کلمهای، هر صحبتی، لایق محضر شریفتان نیست.
بانو جان، از چه سخن بگویم که شما ندانید؟ بزرگوار و عزیز من! از همان لحظه که قدم اول را از خانه به نیت دیدهبوسی حرم مقدستان برمیدارم، همهی آنچه منم، همهی فکرم، همهی نیتم را میدانید. بزرگواری شما را چطور در لابهلای واژههای ضعیف و بی بُن و مایه بگنجانم؟
خانم جان! وقتی قصد صحن و سرایتان را میکنم، از همان ابتدا خودم را گمشدهای میبینم در میان امواجِ متلاطمِ دریایِ زندگی، در میان پستیها و بلندیها، درمیان مشکلات و رنجهایی که مسببش خودم هستم. ولی بانوی زیبای من! وقتی وارد حرم امنتان میشوم، همهی حرفهایم، همه دردهایم، همهی آنچه در دل شکستهام خانه کرده بودند، یکجا محو میشوند. نگاهم که به گنبد نورانیتان میافتد، انگار لال میشوم و چه خوب همراهیست دلِ من، که جور زبان قاصرم را میکشد و از نگفتههایم میگوید و با قطرهاشکی، همهی روسیاهیهایم را پاک میکند.
خانم جانم! این همه لفاظی در محضر بانویی چون شما، برای منِ قاصرِ ناچیز، زیادهروی است. خودم را در محضرتان چون کنیزی میپندارم که هرلحظه از خطا کردن ترس دارد. ولی نه! خوب که در احوالاتم نظر میکنم، میبینم هربار با شانهای سنگین از بار گناه به محضرتان آمدم و با فراغی دلکش، حاصل از پاک شدن گناهانم، از محضرتان رفتم.
همسایهی مهربان من! همهی برکتی که در زندگیمان جاری است، از وجود پر از خیر و برکت شماست. از حُسن همجواری شماست. هربار که دلم تنگ شود، دستم را روی سینه میگذارم و از خانهام به محضر عزیزتان سلام میدهم.
بانوجان! در محضر شریف خدا و ائمه اطهار برای منِ روسیاه و نالایق هم دعا کنید.
السلام علیکِ یا فاطمة المعصومه
کلاس فقه استدلالی نشسته بودم. عجب درس شیرینی بود. کلمه به کلمه استاد را با جان و دل به تمام وجودم هدیه میکردم. همه چیز خوب و عالی بود. جزوهام را تکمیل میکردم که صدای ممتد گریه کودکی توجهم را جلب کرد. بی توجه به حضور استاد از جایم یلند شدم و به انتهای کلاس رفتم. روی صندلی رفتم و نگاهی به مهد کودک که درست پشت سر کلاسمان بود انداختم. خودش بود صدای گریه نرگس!
اجازه گرفتم و از کلاس بیرون زدم. تا به مهد برسم، نفسم نامنظم شده بود. در زدم و با دیدن نرگس گریان، دلم هری ریخت. دخترم را بغل کردم و هقهقهای کودکانهی ناشی از دلتنگیاش را به جانِ آغوشم خریدم.
روزهای بعد به هربهانه او را مهد میگذاشتم ولی یک ساعت که میگذشت، دوباره همان گریهها و همان بی تابیها. هر راهی که میشناختم امتحان کردم؛ با خوراکی، با اسباببازی. فایدهای نداشت.
سر کلاس اصول نشسته بودم. همه چیز شیرین بود. سر کلاس اصول صدر، در دنیایی از تفکر و تعقل غرق میشدم. برایم شیرین بود. در دلم میگفتم خدایا حالا که درسهایم شیرین شده، میخواهم بمانم و درسم را بخوانم. دوباره صدای گریه و دوباره زنگ موبایل.
بغضم گرفت.
کلاس که تمام شد بیرون زدم. تمام وجودم را یک جا در ذهن و دلم حاضر کردم و با هرقدمی که برمیداشتم از فضای مدرسه و درس دل میکندم. شاید حال آن لحظهام را درک نکنید. شاید فقط بچههای غیرحضوری بفهمند. مستقیم به مهد رفتم و نرگس را برداشتم و به خانه رفتم و برای همیشه فکر حضوری درس خواندن را از ذهنم بیرون کردم.
فقط خدا میداند چقدر گریه کردم و چقدر دل کندن از آن همه شیرینی و حلاوت برایم سخت بود. کارهای غیر حضوری را انجام دادم و وارد دنیای جدیدی شدم. دنیایی که آنقدر بزرگ و غریب بود که گاهی صدها بار از خبرگانش سوال میپرسیدم.
هنوز هم طعم شیرین لحظههای فقه و اصول زیر زبانم است. ولی من بین لذت بردن خودم و روحیه دخترم، دومی را انتخاب کردم. هنوز دلم در راهروی مدرسه مانده؛ در مباحثهها و برنامهها. دل من اما فدای یک تار موی جنس لطیفی که خدای بزرگ ارزانیام داشته است.
پ.ن: از بقیه دوستان غیرحضوری دعوت میکنم دلیل غیرحضوری کردنشان را بنویسند و با همین هشتگ یعنی #چرا_غیر_حضوری_کردم به اشتراک بگذارند.
چرا فکر میکنیم همیشه هستند؟ چرا فکر نمیکنیم شاید یک روز از ما دور شوند؟ چرا با خیالی آسوده گاهی حتی آنها را میپیچانیم؟ چرا فکر میکنیم هر حرفشان، هر نظرشان، هر راهنماییشان دخالت و فضولی است؟ چرا همانقدر که به یهویی الان من و فلانی اهمیت میدهیم، به یهویی بودن با آنها اهمیت نمیدهیم؟ چرا خیال باطل ما پر از آرامش است که همیشه داریمشان؟
بعد از غذا به عادت همیشه از جایش بلند شد و یک لیوان آب برای خودش ریخت. کشوی قرصهایش را باز کرد و چند قرص برداشت و داخل دهانش گذاشت. لیوان آب را نوشید و از کنارم رد شد. بعد دوباره برگشت و روی موهایم بوسهای کاشت و گفت:
-دختر گلم!
با همان لحن زیبا و همیشگیاش.
من یک لحظه از دنیا کنده شدم. یک لحظه از خودم پرسیدم او چه گفت؟ چه کار کرد؟ اصلا از کی وجود مهربان و پر از طمانینهاش بند به چند قرص سفید و صورتی شده است؟ او سالهاست قرص میخورد تا بماند. آه پدر!
رفتنش را نگاه کردم. این روزها کمی کمردرد و پادرد سراغش آمده است. دلم فشرده شد. همه روزهای زندگیام از جلوی چشمانم رد شد. روزهایی که بدوبدو میکرد. روزهایی که تلاش میکرد من و خواهر وبرادرهایم شاد باشیم. روزهایی که از تفریح خودش میزد و به شادی ما میپرداخت. آنقدر در حلاوت حضور سرشارش غرق شدهام که ذره ذره آب شدنش را نمیبینم! اینکه او همیشه سلامتی روزهای جوانیاش را نخواهد داشت. او همیشه حوصله روزهای نوبرانه نو پدریاش را نخواهد داشت. به اینکه او هم انسان است و روزگار دستِ سختی را، بر سر و رویش میکشد و پیرش میکند.
چرا فکر میکنیم همیشه هستند؟ چرا فکر میکنیم همیشه میمانند؟ چرا فکر میکنیم همیشه سرحال و با نشاط خواهند بود؟
بوسه پدر، پر از حرف بود. او همچنان به طراوت روزهای اولی که به دنیا آمده بودم و حتی فراتر از آن، دوستم دارد. از عشق و شورش کم نشده است.
کاش میشد فریاد بزنم تا صدایم به شهرم برسد. بگویم عاشق خودت و خستگیهایت هستم. ببخش اگر گاهی بد میشوم!
شادی روح مادر و پدرهایی که نیستن صلوات.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم