? ?
? ? ?
? ? ? ?
داشتم شیعه را مثل یک بدن نگاه میکردم. بدن انسان سالمی که دارد زندگی میکند. بعد با خودم گفتم مغز فرمانده این بدن روز عید غدیر است. یعنی همهی پایه و اصلی که ما باید درمورد شیعه بدانیم، برحق بودن مولی علی ع است که در روز غدیر واقع شده است. ولایت داشتن و ولایت پذیری در روز غدیر بر همه محرز و مشخص شده است. همهی چیزی که باید درمورد شیعه بدانیم و تکلیف مذهبمان، در آن روز مشخص شده است. دین خدا در آن روز کامل شده و غدیر فرمانده و مرکز اصلی این بدن است.
حالا به قلب تپندهی این بدن میرسیم. جایی که پمپاژ خون در این بدن را به عهده دارد. جایی که مسئولیت حیات این بدن را دارد. با خودم میگویم چه چیزی میتواند بالاتر از روز عاشورا حیات بخش و تپنده برای این بدنهی مذهب باشد. اگر عاشورا نبود، محرم و صفر نبود، به گفتهی امام خمینی ره، اسلام زنده نمیماند. عاشوراست که وقتی هر سال پرشور برگزار میشود، یاد امام حسین ع و فداکاریشان برای ماندن دین صحیح و مذهب شیعه را یادآور میشود. محرم و عاشورای امام حسین ع است که دوباره خونی در رگهای شیعه میشود.
این بدن البته بی مغز هم نمیتواند فعالیت کند و به کما میرود. هردو مهمند. غدیر و عاشورا در کنار هم حیات شیعه را تشکیل میدهند. پس به پاس این همه اهمیت غدیر، در تاریخ و روایات به برگزاری پرشور آن سفارش شده است. چه خوشبختیم که بهترین دین را داریم!
خدا را شکر مولایم علی شد.
عیدتون مبارک
التماس دعا
? ?
? ? ?
? ? ? ?
یادش بخیر. چه روزهایی بود. دانشجو بودم. اوج جوانی و شور و شوقم بود. وقتی تازه با مستند ظهور(Arrivals) آشنا شده بودم. پنجاه و دو قسمت ده دقیقهای را فکر کنم چند روزه تمامش کردم. همهی مغزم پر شده بود از علامتها و آنقدر در جَوّش غرق شده بودم که دلم میخواست هرطور شده به همه بگویم در دنیا چه خبر است و چه نقشههایی برایمان ریختهاند. در دانشگاه، در فضای مجازی با دوستانم حرف میزدم.
زیر همهی قسمتهای مستند، نام گروه بیداریاندیشه خورده بود. گروهی که ترجمهی این مستند را انجام داده بودند. در دلم شوقی داشتم که با آنها همکاری کنم. وارد وبلاگشان شدم و از همان روزهای اول تشکیل تالار بیداری اندیشه، عضو ثابتش شدم. یادش بخیر چقدر بحث و گفتگو میکردیم. آتشی به جان همهمان بود که میخواستیم خاموشش کنیم. آن روزها تالار پر از پستهای استاد رائفی پور و استاد عباسی و نقد مستند ظهور و.. بود.
بعد از مدتی توانستم مدیریت بخشی را به عهده بگیرم. آن موقع با تیم تالار بحث میکردیم و میخواستیم کارهای بزرگ بکنیم. چقدر شور و ذوق داشتیم. یادم است یکبار که مجلهی همشهری جوان درمورد مستند ظهور وعبدالله هاشم و گروهش مطلبی نقد نوشت، باتمام قوا جلو رفتم و جوابشان را دادم طوریکه در صفحهی اول مجله نقدم چاپ شد. آن موقعها گروه عبدالله هاشم و ویکآپپروجکت(Wakeupproject) خیلی سر و صدا کرده بود و من هم از آن مستند و بچههایی که درموردش زحمت کشیده بودند کلی دفاع کردم. آن روزها کلهام بوی قرمه سبزی میداد به گمانم! حتی به تالار ویکآپپروجکت هم رفتم و عضو شدم. البته بعدها فهمیدم آنها به یمانی دروغین پیوستهاند و دیگر خبری از آنها ندارم.
تالار برایمان خط مقدم شده بود. مرتب در آن فعالیت میکردیم، یادش بخیر. آنقدر در جو بودم که دوبار کنفرانس کلاس زبان انگلیسیام را درمورد گروههای مخفی و فراماسون انتخاب کردم؛ راز دلار! یادش بخیر. چه بود آن راز دلار اصلا؟ که چه بشود؟ یادش بخیر پای ثابت کلاسهای استاد شفیعی سروستانی بودم. هرماه در کانون فکری کودک و نوجوان خیابان حجاب برپا میشد. هنوز هم هست؛ در حوزه هنری. ولی راهش برایم خیلی دور شده.
موقع خواستگاری به همسر گفتم من فعالیتم در تالار را کنار نمیگذارم و او هم خندهی ملیحی کرد و گفت باشد. انگار میدانست وقتی من هم دَم بکشم و جا بیفتم میفهمم اصل کار چیز دیگری است. چندباری به آن سر زد و درددلهایم برای امام زمان را خواند. آن روزها پای ثابت وبلاگ نویسی هم بودم. الان اما فعلا وقتش را ندارم.
غرض اینکه، حس میکنم صبورتر شدهام. آنهمه شور و شوق در من خوابیده است. الان تالار بیداریاندیشه دیگر فعالیت خاصی ندارد. بچههای تیم هم هرکدام پراکنده شدند و فقط از دو سه نفرشان خبر دارم که ازدواج کردهاند. همهمان دم کشیدهایم و داریم به راههای مهمتر و بزرگتر برای فرج مولا فکر میکنیم. یادش بخیر آن روزهایی که از برنامهی عمو پورنگ هم نماد پیدا میکردم!
بگذاریم جوانان جوانیشان را بکنند. باید انرژیشان تخلیه شود. وقتش که برسد، آنها هم دم میکشند.
? ?
? ? ?
? ? ? ?
شاید اصلا کسی نگوید او آدم مهمی است. شاید آنقدر در هیاهوی کارهای دیگران گم شده است که کسی حسابش نمیکند. شاید آنقدر سربهزیر و آرام کارش را انجام میدهد که از یادش بردهاند. شاید آنقدر تواضع دارد که کسی کارش را مهم تلقی نمیکند. شاید در گوشهای سرش به کار خودش گرم است و فقط به این میاندیشد که درست باشد.
بعضی آدمها آنقدر در دید نیستند که اگر اتفاقی هم با آنها برخورد کنیم، بی اهمیت از کنار خودشان و کارشان رد میشویم. شاید برایمان مهم نباشند. شاید نه تقدیری شوند، نه جشنی برایشان برپا شود. شاید آنقدر در هیاهوی زندگی دیگر آدمها پنهان باشند که کسی حسابشان نکند.
این آدمهای یک گوشهای، این آدمهای فروتن که فقط به انجام صحیح کارشان میاندیشند، این آدمهایی که به چشم نمیآیند، خیلی هم مقدسند. خیلی هم بزرگند. خیلی هم ویژهاند. این آدمهای بی سر و صدا و آرام را اگر دیدیم، با یک لبخند از آنها تقدیر کنیم. اصلا تا به حال بهشان فکر کردهایم؟
مثلا به طلبهی همدانی که بی سر و صدا خوب زندگی کرد و چندی پیش هم شهید شد فکر کنیم.
? ?
? ? ?
? ? ? ?
بروز دادن «خود» هم عالمی دارد. اینکه نترسی از قضاوت شدن. اینکه همانطور که هستی باشی. اینکه نگویی شاید فلانی، فلان فکر را بکند. جرات میخواهد خود بودن و خود ماندن. خودی که با همهی وجودت ساختهای و دوستش داری. خودی که هم خودت میخواهیاش، هم خدا. حرفی، نظری، گفتهای که از این خود برانگیخته شده است، جرات میخواهد ابرازش. این خود چیست که همه هست و نیستمان به آن چسبیده است؟
این خود شیشهی عمر همهی ماست. این خود همان است که کمکت میکند وسط یک لشگر کافر بایستی و بگویی خدای من فقط الله است. این خود همان است که وقتی فکر میکنی تنها شدی، یادت می آید همانی که این خود را خلق کرده، گفته من پشتت هستم، از چیزی نترس.« این بروزِ خود همان است که میشود یک فرمانده و با هفتاد و دو نفر روی حرف حقش میماند و زیر بار حرف زور نمیرود.»
این خود را بروز دادن چیز عجیبی است..
? ?
? ? ?
? ? ? ?
بگذار هدفها راه را برایت روشن کنند. اگر همینطور بنشینی و بگویی بعدا یک کاری میکنم، هیچ بعدی وجود نخواهد داشت. باید اول مقصدی را مشخص کرد و بعد در راهی قدم گذاشت.
مقصد باید چیزی باشد که دوست داری. مقصد باید هدفی باشد که از آن لذت میبری، که رنج قدم گذاشتن در پیچ و خمهایش را با جان و دل بپذیری. هدفت باید همه جانت شود. مقصدت باید نهایت مطلوبت شود. باید مدینه فاضلهات را انتهای راه، جایی که قرار است به آنجا برسی، ساخته باشی.
چه بهتر که هدفت والا و مقدس باشد. هدفت پیشبرد و حل مشکلی درجامعه بشری باشد. چه بهتر که کاری که میخواهی انجام دهی، مورد رضایت خدا هم باشد. چه بهتر که هدفت مقدس باشد و کائنات و همه آنچه خوبی و فضیلت شمرده میشوند، در راه رسیدن به آن مقصد مطلوب یاریات کنند.
خودت را به هدفها گره بزن. نه به کارهای کوتاه مدت و دور و دراز دنیایی، خودت را به چیزی بچسبان که اگر انتهای راه رسیدی، به آخر عمر رسیدی و به مسیر طی شده نگاه کردی، بگویی خدا را شکر که این راه را انتخاب کردم. خدا را شکر که این تصمیم را گرفتم.
خودت را به هدفها گره بزن!