? ?
? ? ?
? ? ? ?
همین الان که من در کنار خانوادهام هستم، همهی خیمهها را سوزاندهاند. گوشوارهی بچهها را از گوششان کندهاند. زنها و بچهها را در بیابان سرگردان کردهاند. الان همه اسیر شدهاند.
از الان به بعد صاحب کاروان زنی مقتدر است. مراقب بچهها و زنهاست. الان فقط اوست که گریه و زاری اهل حرم را باید سر و سامان دهد. سراغ دو طفل کوچکی را بگیرد که زیر بوتهها از ترس پنهان شدهاند. جلوی شلاق دشمن خودش را سپر بچهها کند. همه را سوار شتر کند و آخر خودش به سختی سوار شود.
اوست که لحظات سخت را پشت سر گذاشته است. اوست که جان دادن برادر را دیده، اوست که جایی را بوسیده که هیچ کس نبوسیده است. اوست که مصیبتش، برای صاحبالزمان از هر مصیبتی سختتر است. وای از آن لحظهای، که دختر مقربترین افراد عالم، اسیر شد..
? غروب و غم و غصه
غروب و دل شکسته
غروب و تنهاییها
غروب و بی پدرها
غروب و یک سه ساله
که بهانهی پدر رو
از عمه جان میگیره
دلش از دنیا سیره ?
? ?
? ? ?
? ? ? ?
پشت همه نشستم. آخر خجالت میکشیدم. احساس غریبی هم میکردم. دلم در دستم میزد. تاریکی شب همه جا را فراگرفته بود. هرچه چشم میچرخاندم، فقط انسانهای شریف و درستکار را میدیدم. من در بین آنها چه میکردم؟
صاحب کاروان از مواجههاش با دشمنانش میگفت. او معتقد بود فقط با او کار دارند نه بقیه. به همه گفت هرکس با او باشد کشته خواهد شد، پس از این سیاهی شب استفاده کند و بگریزد. ترس همهی وجودم را گرفت. کلی کار عقب افتاده داشتم. چند بدهی، نمازها و روزههایم که ادا نکرده بودم و گردنم بود، با آن دوستم هم میانهام شکراب بود. دل یکی از دوستانم را هم شکسته بودم. اگر میماندم و فردا میمردم، همهی کارهایم روی زمین میماند. گفتم حالا بقیهی ماجرا را تماشا کنم.
صاحب کاروان، برای اینکه کسی رودربایستی نکند، چراغ را خاموش کرد. استرس گرفتم. میتوانستم فرار کنم. میتوانستم بروم. از جایم بلند شدم و به سمت بیرون رفتم. صدای کسی را شنیدم که میگفت: « عمو جان، شهادت برای من از عسل شیرینتر است.» صدا را شناختم. حضرت قاسم بود؛ پسر امام حسن مجتبی(ع). از خودم شرمنده شدم و یک قدم دیگر عقب گذاشتم. با خودم گفتم نامهای مینویسم و بدهیها و قرضم را درست میکنم. نماز و روزه را هم خدا میبخشد. اما دوستم را چه میکردم؟
تردید به جانم افتاد. دوباره قدم دیگری برداشتم که صدای دیگری را شنیدم: « به خدا اگر کشته شوم، دوباره جان بگیرم، دوباره کشته شوم، دوباره جان بگیرم، هیچ وقت دست از یاریت برنمیدارم.» به گمانم زهیر بود. از خودم بدم آمد. در آن تاریکی هم میشد شوق شهادت را در چهرهی تک تکشان دید. ولی من حقالناس به گردنم داشتم و میدانستم شهادت هم نمیتواند حقالناس را جبران کند. فهمیدم چقدر نالایقم. فهمیدم لاف دوستی و محبت میزنم ولی به وقت یاری امامم هزار انقلت دارم!
آخر خیمه بودم. کسی من را ندید. آهسته بیرون آمدم و گریختم. من لایق همراهی حسین(ع) نبودم!
پ.ن: فقط لحظهای خودم را شب عاشورا و بین یاران امام تصور کردم و دیدم چقدر بی لیاقتم.
فرقی نمیکند، امام زمان هم یاران آماده میخواهد. با این وضع، آنجا هم از یاریش باز میمانم!
? ?
? ? ?
? ? ? ?
مگر میشود فهمید آن لحظه به ارباب چه گذشت؟ آن لحظه که پشت و پناه و علمدارش را خونین و زخمی روی زمین دید. چه کشید آن چند قدمی که میخواست به عباس برسد؟ به چه فکر میکرد؟ به تشنگی بچهها؟ به تنها ماندنش؟ به غربت بعد از نبودن علمدارش؟ به تنهایی زنها و بچهها؟ به دشمنانی که مثل گرگ احاطهاش کرده بودند؟ به زن و بچههایی که چشمانشان منتظر قدمهای با صلابت عمو است و دیگر او را نخواهند دید؟ به اینکه چطور عمود خیمهاش را پایین بیاورد و بگوید این خیمه دیگر صاحب ندارد؟ حسین جانم به چه فکر میکردی آقا؟ ?
حتما دورش را گرفته و شهادت علمدار رشیدش را به سخره گرفتهاند. حتما متلکبارانش کردهاند که عباس رشیدت را زدیم. حتما گفتهاند دیدی فرق قرص قمرت را دو نیم کردیم؟ حتما تا به عباسش برسد هزاران حرف شنیده است. از دور که دستهای قلمشدهاش را دیده چه فکری کرده؟ حتما قلبش تنگ شده. با خودش گفته عباسم دستهایت چه شد؟ حتما جلو رفته و با دیدن چشمان خونیاش، از ته دل زار زده که چشمان زیبای برادرش چه شد. حتما تا برسد و سرش را روی دامن بگذارد و فرق بشکافتهاش را در آغوش بگیرد، کلی غصه خورده است. حتما با خودش گفته است دیگر یاوری ندارد. حتما دلش خیلی شکسته است. حتما جگرش آتش گرفته که گفته: « الان انکسر ظهری..!»
? ?
? ? ?
? ? ? ?
دستهایش را زیر آب برد. نگاهی به زلالیاش انداخت. صدای جریان آب، سکوت صحرا را میشکست. نور آفتاب دانههای گرم و خوشرنگش را روی آب به رقص در آورده بود. خنکی آن، از پوستش رد شد و آرام آرام به همه جای بدنش رسید. حس خوب رفع عطش، در وجودش به حرکت درآمد. آب را بالاتر آورد. خنکیاش را بیشتر حس کرد. در همان حال، صدایی آشنا شنید: « عمو عباس، تشنمونه، آب میاری؟» صدا آشنا بود. مقابل چشمانش کودکانِ خیمه را دید که از شدت تشنگی شکمهایشان را روی زمین گذاشته بودند تا بلکه کمی خنک شوند.
دوباره به آب نگاه کرد. صدای العطش طفلان مقتدایش همهی صحرا را برداشته بود. با خودش فکر کرد من آب بنوشم درحالیکه سرورم و بچههایش تشنهاند؟ من سیراب شوم درحالیکه حسین و طفلانش در تنگنای بی آبیاند؟
آب خنک را رها کرد. هر قطره که به سطح شط میخورد، صدای گریهی طفلی را برایش تداعی میکرد. مشکش را بی درنگ آورد و پر از آب کرد. صدای پر شدن مشک را کنار صدای خوشحالی بچهها گذاشت. امیدش چندین برابر شد. آه وقتی آب را به بچهها میرساند و ماموریتش به پایان میرسید، چقدر پیش اربابش سرافراز میشد. با همهی امید و شوقش سوار بر اسبش شد. لحظاتی گذشت، به سختی!
روی خاک گرم و سوزان افتاده بود. لحظهی پیش که گفته بود «اخا، ادرک اخاک» همهی امیدش ناامید شده بود. داشت به مشک سوراخ و آب خنکی که از جاری شده بود نگاه میکرد. نگاه هم که نه، آخر خون نمیگذاشت جایی را ببیند، فقط صدای حرکت ملایم آب مشک، تصویری در ذهنش خلق میکرد. تصویری از ناامیدی و سرافکندگی پیش ارباب که نتوانست آب را به بچههایش برساند. سرش را روی دامن سالارش جابهجا کرد. اوشرمندهی ارباب شد و آب شرمندهی او.
? ?
? ? ?
? ? ? ?
هزارعجیب، قسمت چهارم
وقت نماز مغرب بود. همسر برای ادای نماز بیرون رفت. دورتادور خانه را با نرگس گشتیم. یک اتاق داشت که داخلش فرش پهن بود و چند دست پتو و بالش درآن دیده میشد. آشپزخانه هم داخلش یک گاز و یخچال بود.
وضو گرفتم و چادر سرم کردم. خواستم قامت ببندم که دیدم قبله را بلد نیستم. بغضی گلویم را فشرد. روی زمین نشستم. یاد محل اسکان دخترها افتادم. با خودم گفتم الان دارند نماز اول وقت جماعت میخوانند. بعد هم به سلف میروند و بعد از آن هم نوبت به گعده است.
نیم ساعتی با بغض و غصه گذشت. همسر با شام آمد. قیافه زارم را که دید، فهمید خبرهاییست. رو به من گفت: « چی شده؟ چرا ناراحتی؟» همه چیز را به او گفتم. از اینکه تنها هستم و حوصلهام سر میرود. از اینکه اگر پیش دخترها بودم برایم بهتر بود. همسر لبخند زد و با مسئول اردو تماس گرفت. مسئول اردو خیلی استقبال کرد و گفت برای من هم بهتر است پیش خانمها باشم. قرار شد صبح روز بعد به اسکان خانمها برگردم.
نیم ساعتی گذشت. وسط شام بودیم که گوشی همسر زنگ خورد. آن را برداشت و بعد از کمی صحبت گفت: « با خودشون صحبت کنید.» بعد هم گوشی را به سمت من گرفت. با تعجب گوشی را گرفتم و سلام کردم. خانم پشت خط گفت: « سلام حاج خانوم، من رَخشَن بهار هستم. خاطرتون هست.»اسمش یادم نمیآمد ولی صدایش خیلی آشنا بود. گفتم بفرمایید. با نشاط حرف میزد. گفت که اتاقی برای ما درنظر گرفتهاند و من شبانه به آنجا برگردم تا به گعده هم برسم. باشهای گفتم و گوشی را قطع کردم. سریع وسیلهها را جمع کردم و راهی شدیم.
لحظات آخر که داشتم در را میبستم غصه همسر را هم خوردم. داخل ماشین که نشستم رو به او گفتم: « الهی بمیرم. تو اینهمه اینجا رو تمییز کرده بودی.» همسر لبخند زد و گفت: « عیب نداره. من اتفاقا راضی بودم پایین پیش دخترها باشی. باهاشون حرف بزنی، دورههمی بذاری، گرم بگیری.» با همین حرفها راهی پایین شدیم. وقتی دوباره به آنجا برگشتم، حس خیلی خوبی داشتم. وارد حیاط شدیم. گعدهها برپا بود. ما وسیلهها را به اتاق مشاور بردیم؛ اتاقی که برایمان در نظر گرفته بودند.
کمی میزها را جابهجا کردیم. آنجا را سر و سامان دادیم و رختخوابها را گوشهای گذاشتیم. کوچک بود ولی باصفا. آن شب به گعده رفتم و بین بچهها نشستم. حس خوبی داشتم. زهرا گعده را مدیریت میکرد و بچهها دورش بودند.
به اتاق برگشتیم. دو تا پتو زیرمان انداختم و یک پتو هم بود که من و نرگس مشترکا با هم استفاده کردیم و همسر هم با همان پتوی مسافرتی که آورده بودیم. شب آنقدر خنک بود که فکرش را هم نمیکردیم.
صبح روز بعد همسر رفت. من و نرگس و زهرا هم صبحانه خوردیم و دوباره به اتاق برگشتیم. من که خیلی احساس خستگی میکردم، دراز کشیدم و کمکم چشمهایم گرم شد. نرگس هم کنارم خوابید. چشمهایم گرم شده و خواب شیرینی به سراغم آمده بود که ناگهان در اتاق به شدت باز و دوباره بسته شد. چشمانم تا آخرین حد باز شد و قلبم به تپش افتاد. چه خبر بود؟؟