بسم الله الرحمن الرحیم
سرباز وظیفه!
گفتم:چرا اینقدر به خودت فشار میاری آقا؟
گفت: بچه های مردم.
گفتم: حالا یه ذره به خودت استراحت بده!
گفت: بچه های مردم.
گفتم: آقا ماهم خانوادتیم ها.
گفت: من مخلص شما هستم ولی..
گفتم: بچه های مردم…
میخندم و میخندی و در فکرت و خنده هایت به یاد بچه های مردمی که الان با دنیایی از شبههها و دشمنان مجازی و حقیقی روبرویند, و تو به خودت قول داده ای به دادشان برسی.
راستی، کار مهمی است ,
کار بزرگی است،
رسیدن به داد بچه های مردم.
پ.ن: خبر کشته شدن طلبه چهل و پنج ساله، مقابل حوزه علمیه همدان، قلب آدم را زیر و رو میکند.
فکرش را بکن!
صبح از همسرش، بچههایش، خداحافظی کرده باشد و خانمش به بدرقهاش رفته باشد و به او گفته باشد مراقب خودت باش، دوستت دارم.
عصر خبر بیاید که او دیگر نیست، دیگر نفس نمیکشد، دیگر او را نخواهی دید، باید قیدش را بزنی، او کشته شده است.
باید زن طلبه باشی که این را مرگ ندانی، بلکه شهادت در راه خدا و صاحبالزمان بدانی،
آن را تلاش سرباز وظیفهای بدانی که همه همّ و غمش، خشنودی قلب آقایش است و در این راه،
وقت و عمر و خوشگذرانی و راحتی که نه،
جان میدهد!
آرزوی صبر برای خانواده گرامیشان را دارم.
رحمالله من یقرا الفاتحه مع الصلوات.
? کیف حیاتک؟ ?
تا به حال به کیفیت زندگیام فکر کردهام؟
من به عنوان اشرف مخلوقات، به عنوان کسی که خدا من را خلیفةالله روی زمین کرده، واقعا دارم درست زندگی میکنم؟
آیا قدر این تن و روح خدا که در من دمیده شده را میدانم؟
از کجا آمدنم که معلوم است، اما آیا به کجا رفتنم هم پیداست؟
خدایا دستم را بگیر که راهت را گم نکنم.
من نیاز به مراقبت تو دارم.
اگر رهایم کنی آن کسی میشوم که نابخردانه ظلمت نفسی کردم و هاهای کنان، در بیابان تنهایی میدوم و دستم به جایی جز در خانهات بند نیست.
مرا دریاب.
? ?
? ? ?
? ? ? ?
یه وقتها از یه چیزی با همه وجودت میترسی و نمیخوای باهاش روبرو بشی،
یا از روی ندونستن یا هرچی،
بعد اوسا کریم،
همچین میاندازتت وسط گود که نمیفهمی چی شد.
مُنتهای مراتب،
اونجاش جالب میشه که خودش، بدجور هوات رو داره.
همچین بهت نشون میده که تو میتونی و ضعیف نیستی، که دلت میخواد تا خود عرش تخته گاز بری و بگی خدا نوکرتم!
بعدش بشینی آیه« عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم، عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم » رو بخونی و بگی بازهم به خدا اعتماد نکردم و خودش نشونم داد!
پ.ن: آیه216سوره بقره
? دوسِت دارم کوثری ?
بعد از اینکه مجبور شدم از حضوری بیرون بیام و مجازی کنم، با کوثر نت بیشتر ارتباط گرفتم. قبلش اصلا کاری به کارش نداشتم. ? ( بده دارم اعتراف میکنم؟ ? )
وارد که شدم کلی سوال جلوم هوار شد. ولی نمنم کشفشون کردم.
شروع جدی من واسه پست گذاشتن تو کوثرنت، طوفانی بود. معترض رفتم تو گروه امتحانها و اینها که چرا وقت امتحان اصول کمه؟ ?
خدا رو خوش میاد اینقدر کم وقت دادین؟ ما با شوهر و بچه و کار خونه، چطوری اینهمه درس رو تو یه روز بخونیم. ? ?
پاسخش ولی لِهم کرد! گفت شما که داشتی انتخاب واحد میکردی، زمان امتحانها مشخص بود. همون موقع اعتراض میزدی! ? ?
من دیگه اینطوری بودم ?
بعدش با ربیع جان(ربیع الانام) رفیق شدم. بهم یه چیزی یاد داد که من بعدا مُردم از خنده. (به ربیع نه، به خودم میخندیدم ? ? )
گفت چرا هرکی هم مباحثهایت میکنه، تو هم هم مباحثهایش نمیکنی متقابلا؟ اینطوری میفهمم کی هستی و کی نیستی؟
بعد این وسط من یه پرانتز باز کنم. من فکر میکردم هم مباحثهای یعنی بشینی مجازی واقعا مباحثه کنی. گفتم ای بابا، کی حال داره مباحثه کنه اونم چی، هی بتایپی! ? ?
بعدها دیدم نه بابا! صرفا واسه کانکت شدن بچهها با همه.
خلاصه از اونجا بود که با مبحث پیچیده هم مباحثهای آشنا شدم. ?
خلاصه کنم.
اینجا اولش واسم یه دالون تو در تو بود که نمیشناختمش منتهی با کمک ربیع جان آروم آروم آشنا شدم. من رو با سارا بیات عزیز آشنا کرد و با حمایتهاش جرات نوشتن بهم داد.
الان نگید این چه ربطی به کوثرنت داشت؟ ربطش اینه که اگر کوثرنت نبود، من با ربیع و سارا و خیلی از بچههای دیگه آشنا نمیشدم.
کوثرنت محیطی رو رقم زده که ما کیلومترها فاصله رو برداریم و در کنار هم فعالیت فرهنگی کنیم. ? ✍
وقتی جزو قلم به دستهای زمستان اسمم رو دیدم، ذوقم واسه نوشتن چندین برابر شد. ✍ ?
? دوسِت دارم کوثری! ?
حس خفته. قسمت ۳۶تا ۴۲
خانه قدیمی مادربزرگ،پذیرای مهمانهای زیادی شده بود..خاله ها و دایی ها که حالا خودشان عروس و داماد داشتند و خانواده گسترده ای شده بودند..مادر بزرگ آن سال حالش بهتر بود..با دیدن بچه هایش دور هم ،حسابی خوشحال شده بود..سال گذشته دو تا از بچه ها با هم قهر بودند و مادربزرگ دمغ شده بود..ولی امسال انکار فرق داشت..
کبری و لیلا زودتر برای کمک رفته بودند..مادر و مریم و صفدر هم زوتر رفتند..سارا و بهرام در خانه مانده بودند تا حاضر شوند..
-سارا کیا هستن؟
-همه فامیل مادریم..
-اووه..چقدر زیاد..
سوتی کشید و به فکر فرو رفت..
-خب عیده دیگه..همه میان مادرشونو ببینن..
-آره..واقعا..
سارا به اتاقش رفت تا مانتو و روسری اش را سر کند..در آینه به خودش نگاه میکرد..چقدر زیبا شده بود..لبخند تلخی زد و از اتاق خارج شد..
-سارا..بیا..
-بله..
-اینو بگیر..برات خریدم..
سارا با شگفتی محو تماشای انگشتری بود که بهرام به سمتش گرفته بود..لبخندی زد و انگشتر را گرفت..عیدی اش بود؟
-ممنون..خیلی قشنگه..
-بنداز دستت..خیلی خالیه انگشتات..
سارا نگاهش را از انگشتر گرفت و به بهرام دوخت..بهرام فکر آبروی خودش بود یا خوشحال کردن سارا؟
-زل زدی به من چرا؟دیر شد پاشو..
-باشه..الان..
سارا چادرش را سر کرد و به دنبال بهرام راه افتاد..با شناختی که از او داشت،چنان استرسی به تن و جانش نشست که به وضوح انگشتانش را میلرزاند..نکند بهرام حرفی بزند و بی آبرویی کند؟؟
با فشردن زنگ خانه مادر بزرگ ،ستاره دوید و در را باز کرد..سارا با دیدن ستاره لحظه ای دلشوره اش را به فراموشی سپرد..بغلش کرد و شکلاتی به او داد..
تازه عروس و داماد خانواده قلی زاده وارد شدند ..همه فامیل جمع بودند و با دیدن این زوج بلند شدند و دست زدند..بالای اتاق مادربزرگ بود که چشمانش از ذوق برق میزد..کنارش خاله اکرم و مادر و خاله اقدس به چشم میخوردند..سارا جلو رفت و دست مادر بزرگش را بوسید..دستان چروکیده ای که هر چروکش حرفها برای گفتن داشت..
-سلام عزیز جون..خوبی؟عیدت مبارک..
-سلام سارای قشنگم..خوبم مادر..شماها که خوب باشین منم خوبم..
سپس به سمت خاله اکرم رفت..با او هم دیده بوسی کرد و عید را تبربک گفت..مشغول خاله اقدس و سایر خانم ها شد..با خانم ها حرف میزد اما دلش پیش شوهرش بود..نکند خرابکاری کند و حرفی بزند..اما انگار به خیر گذشته بود..
به سمت اتاقی رفت تا چادر رنگی اش را سر کند..متوجه شد داخل اتاق آذر و فرشته دو دختر خاله اش مشغول اختلات هستند..
-واای چه صدایی داره؟؟
-کی؟
-این بهرام دیگه..داماد جدید خاله اکرم..
-آهان اونو میگی؟ایش..خیلی ام زشته..با اون حرف زدنش..یه کلمه رو نمیتونه صاف بگه..سارا چطوری قبولش کرده اینو.؟.آدم اصن نمیتونه نگاه کنه بهش چه برسه به اینکه…
حرفی را در گوش آذر گفت و ریز ریز خندیدند..
-خدا نکشتت فرشته..چی میگی…
-راست میگم دیگه..
چشمه چشمان سارا در حال جوشش بود..گرچه دلخور شده بود ولی حقیقت زندگی اش بود..
-باور کن بخاطر پولش رفته زنش شده..من حاضرم شوهرم گدا باشه ولی خوشگل باشه!!
-دیوونه..سرت میادا..
-خب بیاد..خوشگلی مهمه بابا..
-پاشو پاشو الان کبری میاد گیر میده بهمون..
دو دختر جوان بلند شدند و به سمت در میرفتند که با دیدن قامت سارا در چهار چوب یک لحظه خشکشان زد..
-بیا تو..بیا سارا جون..
-تبریک میگم سارا جون..خوشبخت بشی..خیلی به هم میاین..
دخترها این را گفتند و منتظر جواب نشدند..به دو از اتاق بیرون رفتند..سارا کنار پشتی وا رفت و سرش را روی پاهایش گذاشت..حس می کرد اتاق دور سرش می چرخد..سارا بخاطر پول زن بهرام نشده بود..بخاطر حرف های بی سر و ته مادر فرشته زنش شده بود…بخاطر حرفها و جفنگیات آدم های بی کار دور و برش زن بهرام شده بود..بخاطر قلب مریض پدرش،آینده مریم خواهرش،اصرار ها و تهدیدهای کبری، زن بهرام شده بود..
-اینجایی سارا؟پاشو بیا بهرام تنهاست زشته..
سارا در دلش غرید..به درک که تنها است..برود بمیرد تا از دستش خلاص بشوم..برود گم شود برای همیشه..اصلا برود زیر تریلی ۱۸چرخ و له شدنش را ببینم..مردک حال به هم زن!!
غرغرش که تمام شد ،اشکش چکید..مریم به سمتش آمد..حتما آتش از سمت فرشته و آذر روشن شده!
-اون دو تا وروجک چیزی گفتن؟
-به خودم که نه..
هق هق میکرد..
-پشت در رسیدم صداشونو شنیدم..
-ولشون کن بابا..اونا پشت همه چرت و پرت میگن..عادتشونه..
-نمیدونی چیا شنیدم..قلبم داره کنده میشه از جا مریم..
-غصه نخور سارا جونم..الان ببینن دیر کردی بدتر میشه ها..پاسو بیا خواهر..
مریم دست سارا را گرفت که در میانه راه متوجه انگشتر جدیدی شد که به دست سارا بود..
-واای اینو ببین..چه قشنگه..
-آره..بهرام بهم داد..وقتی داشتیم میومدیم..
-عیدیه؟
-نه بابا..دوباره زد تو سرم..گفت دستات خالیه ،بنداز تو انگشتت..
سارا این را گفت و چادرش را عوض کرد..از اتاق که خارج شد،مریم هاج و واج به جمله ای که شنی
ده بود فکر میکرد!
#37
سارا وارد اتاق پذیرایی شد و روی مبل کنار بهرام نشست..با حرفهایی که شنیده بود،خال خوشش خراب شده بود..لبخند تصنعی میزد و با بهرام گرم گفتگو شده بود..ده ها چشم داشتند بهرام و همسر جوانش را رصد میکردند..سارا فقط آبرو داری میکرد..کاری که خیلی انجام دادنش سخت بود..خاله اکرم زل زده بود به دهان بهرام و سارا که میگفتند و میخندیدند..گویی تحمل خوشبختی سارا را نداشت…بخصوص که انگشتر جدید سارا خیلی توی چشم بود و حسرت همه را برانگیخته بود..
-سارا..یه خیار بنداز..
-میخوای برات پوست بگیرم؟
-نه بابا..همینجوری میخورم..
خیار را از دست سارا گرفت و مصغول خوردن شد..خرچ خرچ خیار بلند شده بود..بهرام در اولین مهمانی دونفره شان حسابی گل کاشته بود..سارا طاقتش تمام شد و به سمت آشپزخانه رفت..دلش تنگ شده بود برای جمع های دخترانه آنجا..
-کمک نمیخواین؟
-کبری با فرشته و آذر و نوشین داشتند وشایل نهار را حاضر میکردند..لیلا هم گوشه ای دلشت به بهناز شیر میداد..مریم سرش را از روی کاهوهای خرد شده بلند کرد و گفت:
-بیا اینجا عزیزم..بیا پیش من بشین..
مریم چه تکیه گاه خوبی شده بود برای روزهای سردرگمی سارا..
-واای..چه انگشتری!خوش به حالت سارا خانوم..
کبری بود که توجه همه را به سمت دست راست سارا کشید..سارا انگار که بخواهد انتقام همه حرفها و شنیدهایش را بگیرد با فرور دستش را بلند کرد و گفت:
-خوشگله؟بهرام جون برام خریده..
دخترها حسودیشان شده بود..انگشتری که حداقل۷۰۰هزارتومان قیمتش بود در دستان سارا حسابی خودنمایی میکرد..مریم سناریوی سارا را کامل کرد:
-خیلی قشنگه..مبارکت باشه..خداذشانس بده..
آذر زیر لب طوریکه کسی نشنود به فرشته گفت:
-آخه اون ایکبیری هم شانس میخواد؟
-همینو بگو..انگار چه تحفه ای هم هست..
دو دختر این را گفتند ولی در دلشان به سارا حسادت میکردند..برای خاموش کردن این حسشان بود که آن حرف ها را میزدند..
-مریم بده کمکت کنم..
-واا..مگه عروس کار میکنه؟تو بشین اینجا فقط دستور بده و نظارت کن!
مریم سربه زیر ،آن روزها چه خوب به داد حال خواهرش میرسید..
-مابریم کم کم سفره بندازیم..
فرشته و آذر از آشپزخانه خارج شدند..نوشین هم سینی سبزی را برداشت و رفت..نوشین و فرشته خواهر بودند و دخترهای خاله اکرم..
-چه خوب شد رفتن..خب سارا تعریف کن..این انگشتر عیدیه؟
سارای پکر و غمگین ،داشت دنبال ماسک خندانش میگشت..پیدایش کرد..زیر زنجیره های غم پنهان شده بود..به صورتش زد …جواب کبری را داد و فقط مریم بود که با آن کوچکیش اش از راز دل خواهرش خبر داشت:
-آره..اولین عیدمونه دیگه..اینو برام گرفته..
کبری با حسرتی که در چشمانش موج میزد به انگشتر بزرگی که تضاد عجیبی با دستهای لاغر و کشیده سارا داشت نگاه میکرد..
-مبارکت باشه..خیلی زیباست..
سفره بزرگی که داخل پذیرایی پهن شده بود همه را دور خودش جا داد..بهرام و سارا در بالای سفره کنار مادربزرگ نشسته بودند و مشغول حرف زدن بودند..گاهی میخندیدند و گاهی عبوس میشدند..نهار در هیاهوی جبغ و داد قاشقها و چنگال ها خورده شد..پس از خوردن نهار ،حالا نوبت جمع های زنانه و مردانه و اختلاتهای دور همی بود..زنها در یک اتاق جمع شده بودند و حرف میزدند..
-سارا مادر..برو ببین بهرام خان کم و کسری نداشته باشه..
-بابا پیششه مامان..نگران نباش
اعظم تکه ای سیب را قاچ کرد و در دهانش گذاشت..خاله اکرم کنار اعظم نشسته بود و داشت سرتاپای سارا را برانداز میکرد..
-خاله چقدر لباست خوشگله؟از کجا گرفتی؟
سارا که تا آن لحظه داشت با تکه های خیارش بازی بازی میکرد،با غرور خاصی گفت:
-از تجریش گرفتم..با بهرام رفته بودیم خرید اون ورا..کلا بهرام مارک میپوشه..برای منم فقط از اون طرفا خرید میکنه..
خاله اکرم و سایر دخترها و زن ها مات حرفهای سارا شده بودند..سارا انکار که اعتماد به نفس پیدا کرده باشد ادامه داد:
-راستی..خونمون تو قلهک رو هم نشونم داد..خیلی جای خوبیه..حیاط داره،بزرگه..کلی برای باغچه اش نقشه دارم..
صدای سوت نوشین باعث خنده جمع شد..سارا در دلش قند آب میکردند..بهرام هرچه نداشت،خیلی پول داشت..
-مبارکه دختر خاله..
از آن طرف خاله اقدس هم تبریک گفت..بقیه هم شروع به تعریف و تمجید کردند..سارا خوشحال شده بود و از خنده های از ته دلش مشخص بود..از بهرام و پولداری اش تعریف میکردند و این برای سارا امید تازه ای ایجاد کرد..فرشتع و آذر بودند که در گوشه ای ناخن میجویدند و به سارای خندان روبرویشان نگاه میکردند..!
#38
مهمانی تمام شده بود و فامیل یک به یک از هم خداحافظی میکردند..سارا بعد از آن همه تعریفی که از بهرام بخاطر پول و ثروتش شنیده بود،سرحال شده بود..نگاه های جمع روی بهرام و سارا بود که سوار ماشین گران قیمتشان میشدند..سارا قبل از اینکه سوار شود به یکباره فکری کرد:
-بهرام؟
-ها..
-بگم مریم هم باهامون بیاد؟
-واسه چی؟
-بریم بگردونیمش یکم..
-خیل خب..برو بگو..
-باشه..
سارا به سمت مریم رفت و در بین نگاه های به نظاره نشسته جمع، دستش را گرفت و به سمت ماشین برد..
-آخه سارا شاید بهرام خوشش نیاد..
-نه بابا..بهش گفتم..قبول کرد..
-باشه ..پس حتما راضیه دیگه..
سارا و مریم سوار ماشین شدند..بهرام دنده را جازد و از خانه مادربزرگ دور شدند..
-خب سارا..کجا برم؟
-اووم.بریم خونه قلهک رو ببینیم؟
-الان؟
-آره..مشکلی که نیست؟
-نه..آخه دوره..خسته میشم..
مریم و سارا از شنیدن این حرف بهرام مثل شعله زرد وا رفتند..سارا انتظار داشت بهرام با ذوق حرفش را تایید کند و بروند خانه مشترکشان را ببینند…
-مریم داستانت به کجا رسید؟
سارا بود که سکوت ماشین را شکسته بود..
-رسیدم به اونجا که خانمه داره به عالم و آدم بدوبیراه میگه..
سارا تیزهوشانه فهمید که مریم چه بازی را شروع کرده..مشتاقانه وارد بازی اش شد:
-آهان..همونکه یه شوهر بی احساس و بد اخلاق داشت؟
-آره..
-خب چی شد؟
-زنه یه روز گذاشت رفت و دیگه هیچ وقت برنگشت..
بهرام گوشهایش را تیز کرده بود و به مکالمه دو خواهر گوش میکرد..برایش جالب بود که چرا زن قصه رفته..مگر مرد چه کارش کرده بود؟
-زنه میره خونه باباش قهر..مرده هم عین خیالش نبوده…
-واقعا؟چه بی عاطفه!!
آنقدر بی عاطفه را سفت و محکم گفت که بهرام یک لحظه به سمتش برگشت..گویی میخواست به بهرام بگوید بی عاطفه!
-بعدم با واسطه یزرگترا دوباره برگشتن سر خونه زندگیشون..
-بیچاره زنه..
بهرام که دید حرفهای مریم تمام شده به حرف آمد:
-خب مرده دوسش داشته..بلد نبوده بگه..
مریم که دید بازی خوب پیش می رود ادامه داد:
-خب چرا نمیتونسته بهش بگه..چرا نمیگفته…دوسش نداشته؟یعنی چی؟زنه دل نداره؟
-اگه دوسش نداشت که اونقدر براش زحمت نمیکشید..اونقدر کار نمیکرد که اون تو آسایش باشه..خب دوسش داشته دیگه.
-فقط خوردو خوراک جسمی نیس که..آدما روحشونم به غذا نیاز داره..محبت میخوان..
بهرام گویی حرف مریم را قبول نداشته باشد دستش رابه نشانه برو بابا در هوا تکان داد و مشغول رانندگی شد..مریم که خیلی از این حرکت ناراحت شده بود به صندلی تکیه داد و دیگر حرفی نزد..
سارا اما به حقیقتی پی برد..به علاقه ای که بهرام به او داشت ولی ابرازش نمیکرد..کمی آرام شده بود..مثل مسکنی بود که داشت ذره ذره اثر می کرد..امیدوار شد بهرام بهتر شود و احساساتش را بروز دهد..
به خانه رسیدند..خانه ای بزرگ و حیاط دار که سارا از دیدنش سیر نمیشد..با هم وارد خانه شدند و همه فضا را از نظر گذراندند..واقعا زیبا بود..با تصور اینکه قرار است خانم این خانه شود،گل از گلش شکفت..بی صبرانه منتظر اتمام خرید جهاز و آمدن به این خانه شد..
#39
هفته ها مثل برق و باد میگذشتند..سارا و مادرش مرتب در حال خرید کردن بودند..باید جهازی فرخور شان آن خانه و آن مرد تهیه میکردند..خانه ۳۰۰متری که باید ۱۵۰مترش را کامل پر میکردند..از طرف دیگر بهرام اصرار داشت که هرچه سریعتر سر خانه و زندگیشان بروند..سارا را خیلی دوست داشت و میخواست هرچه سریعتر به خانه خودشان بروند..
یک هفته به عروسی مانده بود و سارا و مادر خانه را کامل چیده بودند..صفدر قلی زاده بخاطر اینکه بتواند جهاز خوب و شایسته ای به دخترش بدهد دست به دامن وام و قرض شده بود و حسابی به زحمت افتاده بود..بیشتر کار میکرد تا بتواند جهاز خوبی به دخترش بدهد..
روزهای آخر بهار چه زیبا مصادف می شد با روزهای ابتدایی زندگی مشترک سارا.. سارا آن روزها خیلی حالش بهتر بود..روحیه اش مثبت شده بود..آن قدر اقوام و دوستان او را تشویق کرده بودند و از بهرام تعریف کرده بودند،سارا هم انگار فراموشش شده بود بهرام احساس ندارد..عشق ندارد..کم عاطفه است..لهجه و صدای بدی دارد..انگار چشمانش بسته شده بودند روی ایرادهای اولیه..خیال زندگی شاهانه ای که میتوانست با بهرام داشته باشد،حقیقت تلخ بهرام سنگی را پس زده بود..سارا شاد بود..
روز عروسی وقتی سارا از آرایشگاه بیرون آمد،بهرام دسته گلش را به او داد و با اجبارهای خانم فیلمبردار و عکاس دست سارا را گرفت و به دنبال خودش کشید.. انگار در قاموس مردانه اش نمیگنجید گرفتن دست زنش!احساس خجالت زیادی میکرد..
با هم سوار ماشین تزئین شده بهرام شدند و به سمت سالن مجللی که در بالای شهر گرفته بود رفتند..بهرام سکوت را شکسته بود و با سارا حرف میزد..انگار کیفش کوک بود از اینکه همسرش را برای همیشه به خانه خودش میبرد..بهرام خیلی سارا را دوست داشت ولی سارا یکبار هم این عبارت را از او نشنیده بود..
عروس و داماد که توسط مهمانها دوره شده بودند با هم هم قدم شدند و به سالن رفتند..در جایگاه خودشان نشستند و عروسی روال خودش را طی کرد..مادر بهرام کنارشان آمد و عکاس عکس سه نفره زیبایی خلق کرد..
-دخترم بهرامو به تو سپردم..مراقبش باش..تنهاست اینجا..
مادر بهرام که مثل خودش لهجه غلیظ و گویش خاص شهرشان را داشت،هدیه از داخل کیفش در آورد و به سارا داد..یک جفت گوشواره بسیار زیبا که طراحی خیزه کننده ای داشت..
-این گوشواره ها رو تا الان نگه داشتم..رسممونه بدیم به عروس پسر بزرگ خانواده..من عروس بزرگ بودم و حالا باید اینها رو به تو بدم..مبارکت باشه دخترم..
مادر بهرام آن قدر ساده و صمیمی بود ،آن قدر مهربان بود که سارا ناخواسته از جایش بلند شد و او را در آغوش گرفت..
آخر شب بود..مهمانها یکی یکی به طرف عروس و داماد میرفتند و بهشان تبریک میگفتند..بهرام خیلی خشک و رسمی جواب مهمانها را میداد و بی قراری در ظاهر و صحبتهایش کاملا پیدا بود..سارا از اینکه دامادش با مهمانها بی حوصله برخورد میکرد،خوشش نیامد..
آخرین نفر ساغر بود که سارا را در آغوش کشید و چند لحظه ای در بغل هم بودند..
-بی معرفت نشی ما رو فراموش کنیا..رفتی اون بالاها این پایینیا رو یادت نره..
-مگه میشه ساغر و گلاره رو فراموش کنم..عشقای من..دوستون دارم..
-سارا نری دیگه برنگردیا!!بیا خونمون تند تند..من سنگین شدم دیگه سختمه از خونه تکون بخورم..
-عزیزم..مثه بادکنک شدی..
-دیگه آخراشه..
-دوست دارم سارا..مراقب خودت باش..
-چشم عزیزم..هستم.
ساغر به سمت بهرام برگشت و خیلی جدی گفت:
-مراقب رفیق من باشینا…یه ساغر داره که حسابی هواشو داره..!
-ساغر تویی؟این خیلی ازت تعریف میکرد..باشه بابا..مثکه زنه منه ها..
سارا چشم غره ای به بهرام کرد و دوباره ساغر را بغل کرد..
-به دل نگیر..مدل حرف زدنش اینجوریه..
ساغر جوری که بهرام بشنود گفت:
-میدونم..از همون شب اول معلوم بود بلد نیست با خانوما حرف بزنه!
این را گفت و از سارا دور شد..
-چه بلبل زبونه این ساغر…
-خیلی بد باهاش حرف زدی..حق داشت..
-أی بابا..از دست شما زنا..خیل خب بریم دیگه..خسته شدم..
از همه مهمانها خداحافظی کرده بودند و حالا به سمت ماشینشان می رفتند..سارا هم روز خسته کننده ای را پشت سر گذاشته بود و دلش یک استراحت مفصل و بی دردسر میخواست..
بهرام ماشین را داخل حیاط پارک کرد..هیچ کس برای بدرقه شان نیامده بود..حتی مادرش..
سارا وارد خانه زیبایش شد که با مادر چند ماهی در آن کار میکردند ..صفدر هیچ چیزی برای دخترش کم نگذاشته بود..جهازش کامل کامل بود..مثل خودش که دختری کامل بود..
بهرام خسته و خرد،وارد خانه شد و به سمت حمام رفت..سارا هم به اتاق خوابشان رفت و مشغول درآوردن سنجاقهای داخل سرش شد..حس میکرد هر سنجاق نیزه ای است که به مغزش فرو کرده اند..موهایش که در اثر اسپری مثل چوب خشک شده بود را آهسته از هم باز کرد..دلش یک دوش حسابی میخواست..یاد شب عقدش افتاد که چقدر در آغوش مریم گریه کرده بود..حالا شب عروسیش هم دلش یک دل سیر گریه میخواست ولی تنها بود..
بهرام که از حمام آمد،حوله اش را گوشه ای انداخت و روی تخت ولو شد..از خستگی حتی نتوانست شب بخیر بگوید..سارا نشسته بود و به مرد روبرویش نگاه میکرد..دستش را زیر چانه اش زده بود و همه اجزای صورت بهرام را از نظر میگذراند..صورت سبزه ی متوسطی داشت..نه کشیده بود نه گرد ..چشمهایی ریز و ابروهایی پهن داشت..بینی اش کمی استخوانی بود و توی ذوق میزد..ته ریش مرتبش بخاطر شب عروسی بود و سارا میدانست او همیشه آن ها را از ته سر میبرد..قدش از او بلندتر بود..حالا که خوابیده بود،معصوم تر به نظر میرسید..در دلش گفت ای کاش رفتار و مراوداتش هم مثل تیپ و ظاهرش خوب بود…پوفی کرد و از روی تخت بلند شد..
-سارا..
بهرام بیدار بود؟؟
-جانم..
-یه لیوان آب بده..خیلی تشنمه..
سارا به سمت آشپزخانه رفت و لیوان آبی برای بهرام ریخت..به اتاق برگشت..
-بیا بهرام جان..پاشو بخور..
-وای ..داشتم میمردم از تشنگی..به چی زل زده بودی؟
سارا که خودش را رسوا شده میپنداشت،کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
-هیچی..داشتم فکر میکردم..
-از این به بعد میخوای فکر کنی اون ورو نگاه کن..خوشم نمیاد وقتی خوابم یکی نگام کنه..
سارا چشمی گفت و به سمت حمام رفت..زیر لب زمزمه کرد:
سالی که نکوست از بهارش پیداست..!
#40
شیر آب گرم را باز کرد و زیر آن قرار گرفت..قطرات آب که به تن خسته اش میخوردند،داشتند خاضعانه درماندگی هایش را از بین میبردند…موهایش را میشست و تمام شب عروسی را مرور میکرد..نگاه های دختران جوان که با حسرت به او و بهرام خیره میشدند..پچ پچ های خاله اکرم در گوش اقدس و نگاه های ریز ریزشان..مادر و خواهرهایش که شوق و ذوقشان را میتوانیت از چشمهای براقشان تشخیص بدهد..صابون را برداشت و مشغول شستشوی تن نحیفش شد..قبل از عروسی آن قدر حرص خورده بود و بدوبدو کرده بود که گویی دیگر گوشتی به بدنش نمانده بود..
از حمام بیرون آمد..معده اش داشت با او مذاکره میکرد بلکه چیزی بخورد و با او به اشتراک بگذارد..وارد آشپزخانه شد و چشم چرخاند..دلش یک چای گرم و خوش رنگ میخواست..چایی ساز را روشن کرد و منتظر شد..
قل قل اش بلند شده بود..آن وقت شب ،آن صدای ساده چقدر خنده بر لبان سارا جاری کرده بود..شادی هایش را در بهترین شب زندگی اش بجای شوهرش با چایی ساز تقسیم کرده بود..
از جایش بلند شد و مقداری چای برای خودش ریخت..داخل کابینت را نگاهی انداخت و بادیدن ویفر موزی لبخند پهنی روی صورت ظریف و کشیده اش نشست..سارا از کودکی عاشق ویفر موزی بود..
نشسته بود پشت میز و با لذت در اولین شب زندگی مشترکش،چای داغ و ویفر موزی میخورد و کیف میکرد..صدای خرت خرت ویفر،روح و روانش را نوازش میکرد..معده اش هم انگار راضی بود حالا..با هم به توافق برد - برد رسیده بودند!
در خلوت تنهایی خودش بود که ناگهان یاد کادویی افتاد که بهرام به او داده بود..از جایش بلند شد و به سمت ماشین رفت..آن قدر سرش شلوغ شده بود که به کلی فراموش کرده بود..در ماشین را باز کرد..کادو داخل داشبور بود..آن را بیرون آورد و به سرعت داخل ساختمان برگشت..
کادو را روی میز گذاشت..به سمت چایی ساز رفت و چای دوم را هم ریخت..از رنگ و بویش مدهوش شده بود..بخصوص که حالا کادوی بهرام هم به جمع سه نفره شان اضافه شده بود..کادو،ویفر،چای،سارا..چه ترکیب شیرین و خوشمزه ای!
با اشتیاق شروع کرد به باز کردن کادو..هرچه بیشتر کاغذها را پاره میکرد،پلکهایش بیشتر و بیشتر ازهم باز می شد..باور نمی کرد..یک گوشی تلفن همراه بود که داشت به سارا چشمک می زد..یادش افتاد که بهرام در ماشین چه گفته بود:
-یه چیزی برات گرفتم تو داشبورده..وردار ببین..لازمت میشه..
-چی هست؟
-دِ نشد دیگه..خودت بازش کن..
و سارا بازش نکرده بود..چون بهرام بدون ذره ای عشق و علاقه این هدیه را به او داده بود…
گوشی را از بسته بندی اش خارج کرد و محو تماشای آن شد..مثل بچه های بی سواد که فقط عکس های مجله را میبینند و نمیتوانند بخوانند،او هم با دکمه ها ور میرفت و الکی در گوشش میگذاشت..بی صبرانه منتظر بود صبح بشود و از بهرام طرز کارش را بپرسد..
#41
صبح اولین روز زندگی مشترک برای سارا جذاب و جالب بود…بعد از آن خلوتی که با چیزهای کوچک زندگی اش داشت،خوابیده بود و حالا سرحال و با نشاط بیدار شده بود..بهرام هم از خواب بیدار شده بود و داشت دست و صورتش را میشست..سارا میز زیبایی چید و منتظر همسر جوانش شد..
-سلاام…صبح بخیر..
سارا دیشب با خودش تصمیم گرفته بود تمام تلاشش را بکند تا با رفتار خوش و محبت ،بهرام را به همان شکلی که دوست دارد تغییر دهد..
-سلام..اووه چه میزی هم چیده..
-برای شماست..بفرمایین
-خودتو نکش بابا..یه نون و پنیرم بس بود دیگه..
-خب گفتم اولین صبحانمونه مفصل و خوب باشه..
سارا لبخندی زد و به صورت همسر جوانش نگاه کرد..زن و شوهر مشغول خوردن صبحانه شدند و حرفب بینشان رد و بدل نشده بود تا اینکه بهرام نگاهش به گوشی از کادو درآمده افتاد:
-اونو دیدی؟
و با سر اشاره ای به گوشی کرد..
-آره..خیلی قشنگه..دستت دردنکنه..
-گرفتم که داشته باشی..لازمت میشه..
-یادم میدی؟
-کاری نداره که..روشنش کن،بعدم باهاش کار کن..
سارا در دلش پقی خندید..خب این را که خودش هم میدانست..طرز کارش را میخواست بداند..
-خب باید بگی چی کار کنم باش..
بهرام ای بابایی گفت و به سمت گوشی رفت..آن را روشن کرد و طرز کارش را به سارا توضیح داد…
-ببین این اس ام اسشه…میتونی یه چیزی بنویسی بفرستی..
-چه جالب..حالا باهاش ور میرم یاد میگیرم…
-خیل خب..ور برو..منم رفتم..
-کی برمیگردی؟
سارا درحالیکه گوشی را روی میز میگذاشت پرسید..
-شب میام..امروز سرم شلوغه..نری بیرون گم بشیا..
سارا از اینکه بهرام نگرانش بود داشت در دلش قند آب می شد که با ادامه حرف بهرام همه اش دود شد به هوا رفت:
-حال ندارم دنبالت بگردم..بشین تو خونه،خودم میام…
سارا چشمی گفت و مشغول جمع کردن میز شد..حالا که تا شب تنها بود و بیرون هم نمیتوانست برود،باید خودش را سرگرم می کرد..تلویزیون را روشن کرد و مشغول تماشا شد..
یک هفته ای از ازدواجشان می گذشت..بهرام هر روز صبح زود به محل کارش می رفت و شب بر میگشت…در آن یک هفته دو باری با هم بیرون رفته بودند و بهرام اطراف خانه را به سارا یاد داده بود..
شب بود و سارا منتظر تا بهرام به خانه بیاید..باید درمورد مهمانی خاله اکرم که به مناسبت پاگشای او و بهرام تدارک دیده شده بود،با شوهرش حرف می زد..
صدای لاستیک های ماشین بهرام آمد…وارد حیاط شده بود و داشت ماشین را پارک می کرد..از چهره اش خستگی می بارید..
-سارا..گشنمه..کجایی؟
سارا داخل پذیرایی نشسته بود و داشت سالاد درست می کرد..
-سلام..خوبی؟خسته نباشی..
-سلام..گشنمه..بدو غذارو بکش..هلاک شدم..
-باشه الان..
سارا به آشپزخانه رفت تا غذا را بکشد..فعلا که بهرام گرسنه بود و نمی شد درمورد مهمانی با او حرف بزند..
-بیا بهرام جان..شام حاضره..
بهرام که دست و صورتش را شسته بود خستگی از چشمان ریز و سیاهش میبارید،وارد آشپزخانه شد..
-شام چیه؟
-ماکارونی..
-زن گنده از صبح تا حالا ماکارونی گذاشتی؟یه کبابی،یه چلویی،یه پلویی..خیل خب بده من گشنمه..
سارای خسته، به مرد روبرویش نگاه می کرد و علت غر زدندهایش را نمی فهمید…شاید بخاطر خستگی و گرسنگی است ولی خب سارا هم زحمت کشیده بود…بی اهمیت به حرف بهرام غذا را کشید و روی میز گذاشت..مهمانی در پیش بود و نباید بهرام را کفری میکرد..
بهرام با ولع مشغول خوردن غذا شد و سارا هم ریز ریز غذا در دهانش میگذاشت..داشت در ذهنش به این فکر می کرد که چطور موضوع را مطرح کند که هیچ اما و اگر و سوالی در غن ایجاد نشود و بهرام قبول کند..
-اوم بهرام جان،یه مهمونی بخاطر ما تدارک دیده شده،ازمون دعوت رسمی کردن که بریم..پاگشامون کردن..
سارا سعی کرد از واژه های و عبارتهایی استفاده کند که بهرام خوشش می آمد..مهمانی رسمی،دعوت،بخاطر ما..
-کی گفته؟
-خاله اکرم..
-اووه..اونو میگی..یه جوری خوشم نمیاد ازش..
-آقا بهرام خالمه ها..
سارا خودش در صف اول متنفرین از خاله اکرم بود،ولی بخاطر بستن دهان آدم های بی کار فامیل،مجبور بود این دعوت را بپذیرد..
-خیل خب بابا…کی هَ حالا؟
انگار بهرام حسابی چاله میدانی شده بود..بد حرف می زد و تحمل کردن این نوع صحبت برای سارا سخت بود…
-آخر هفته..پس فردا..
-باشه..میریم..مجبوریم دیگه..
سارا در دلش قهقه ای سر داد و باقی مانده غذایش را با اشتهای زیاد خورد.گویی قبل از موافقت بهرام سنگی بر معده اش کاشته بودند و حالا سارا با نرمی آن سنگ را برداشته بود..سنگ بهرام مغرور!!