29 اردیبهشت 1398
من فرق میکنم! وسط اتفاق ایستادهای و به همه معادلات و مجهولات و معلومات ذهنت نگاه میکنی. بعد میروی همهی دور وبر و اطرافیانت را بررسی میکنی. بیش از نیمی از معلومات و مجهولات شبیه همان چیزی هستند که در یکجایی از زندگی اطرافیانت اتفاق افتادهاند.… بیشتر »
15 نظر
29 اردیبهشت 1398
? ? ? ? ? ? ? ? ? هرگز مگو! هرکس گوشه ذهنش یک چیزی دارد که بعضی وقتها به آن سر میزند. آن گوشه ذهن که کلیدش فقط دست خود آدم است، هرچند وقت یکبار باز میشود. آن گوشه، خیلی تنگ است. هرچیزی جایش آنجا نیست. فقط چیزهای خاص در آن میرود. آن گوشه محرمانه… بیشتر »
27 اردیبهشت 1398
#51 ساغر با اشتیاق ویفر موزی را باز کرد و مشغول خوردن شد..با دهان پر داشت به سارا نگاه میکرد.. -تو که نمیخوری؟ سارا خنده اش گرفته بود..از جایش بلند شد و در کابینت مواد غذایی را باز کرد..با دست به آن اشاره کرد..ساغر با دیدن بسته های بزرگ ویفر موزی،از… بیشتر »
27 اردیبهشت 1398
#51 ساغر با اشتیاق ویفر موزی را باز کرد و مشغول خوردن شد..با دهان پر داشت به سارا نگاه میکرد.. -تو که نمیخوری؟ سارا خنده اش گرفته بود..از جایش بلند شد و در کابینت مواد غذایی را باز کرد..با دست به آن اشاره کرد..ساغر با دیدن بسته های بزرگ ویفر موزی،از… بیشتر »
26 اردیبهشت 1398
هوای گرم و سوزان مکه، لبهایشان را خشکانده بود. گرسنگی چون وصلهای ناجور به وجود خستهشان چسبیده بود و آنها را رها نمیکرد. بچهها عذاب میکشیدند و مادران و پدران آنها، غصهشان را میخوردند. چند وقتی بود که مجبور شده بودند در میام درهای سکنی گزینند.… بیشتر »
22 اردیبهشت 1398
#43 صدای بفرمایین که از آیفون پخش شد،در صدایی داد..تازه عروس و داماد وارد خانه شدند..بهرام قیافه اش را کج و معوج می کرد و دنبال سارا راه افتاده بود..داخل خانه خاله اکرم خواهرهای سارا بودند که انتظارشان را میکشیدند..مادر بزرگ بالای مجلس نشسته بود..خاله… بیشتر »
12 اردیبهشت 1398
? ? ? ? ? ? ? ? ? جلوی کمد لباسم میایستم. همه لباسهایم را از نظر میگذرانم. مهمانی مهمی دعوت شدهام. باید زیبا باشم. باید متناسب با صاحبخانه و عزیز بودنش لباسی درخور شانش بپوشم. همینکه من را قابل دانسته و دعوتم کرده است، برایم یک دنیا میارزد. اصلا… بیشتر »
12 اردیبهشت 1398
? ? ? سینی اعمال سالها پیش، معلم خوبی داشتم. مهربان و خوش برخورد بود. از او یادگاری زیاد دارم؛ مثلا حفظ آیهالکرسی را. او یکبار حرفی زد که هنوز که هنوز است به خاطر دارم. او مثال زیبایی زد و آن را چون نقشی بینظیر بر لوح وجودم حک کرد و باعث شد با… بیشتر »
09 اردیبهشت 1398
? ? ? ? ? ? ? ? ? سحر فقط صدای سکوته که تو گوشت میپیچه و هوهو میکنه. همه که خواب باشن و تو بیدار باشی، یه تنهایی غریبی میاد سراغت، یه حال خاص، یه جوری که انگار همه فکرهای فلسفی دنیا میریزه تو ذهنت و تو میگی، من کی اینقدر در جریان بودم؟ شاعر که… بیشتر »
08 اردیبهشت 1398
بسم الله الرحمن الرحیم سرباز وظیفه! گفتم:چرا اینقدر به خودت فشار میاری آقا؟ گفت: بچه های مردم. گفتم: حالا یه ذره به خودت استراحت بده! گفت: بچه های مردم. گفتم: آقا ماهم خانوادتیم ها. گفت: من مخلص شما هستم ولی.. گفتم: بچه های مردم… میخندم و… بیشتر »
07 اردیبهشت 1398
? کیف حیاتک؟ ? تا به حال به کیفیت زندگیام فکر کردهام؟ من به عنوان اشرف مخلوقات، به عنوان کسی که خدا من را خلیفةالله روی زمین کرده، واقعا دارم درست زندگی میکنم؟ آیا قدر این تن و روح خدا که در من دمیده شده را میدانم؟ از کجا آمدنم که معلوم است، اما… بیشتر »
06 اردیبهشت 1398
? ? ? ? ? ? ? ? ? یه وقتها از یه چیزی با همه وجودت میترسی و نمیخوای باهاش روبرو بشی، یا از روی ندونستن یا هرچی، بعد اوسا کریم، همچین میاندازتت وسط گود که نمیفهمی چی شد. مُنتهای مراتب، اونجاش جالب میشه که خودش، بدجور هوات رو داره. همچین بهت نشون… بیشتر »
05 اردیبهشت 1398
? دوسِت دارم کوثری ? بعد از اینکه مجبور شدم از حضوری بیرون بیام و مجازی کنم، با کوثر نت بیشتر ارتباط گرفتم. قبلش اصلا کاری به کارش نداشتم. ? ( بده دارم اعتراف میکنم؟ ? ) وارد که شدم کلی سوال جلوم هوار شد. ولی نمنم کشفشون کردم. شروع جدی من واسه پست… بیشتر »
03 اردیبهشت 1398
حس خفته. قسمت ۳۶تا ۴۲ خانه قدیمی مادربزرگ،پذیرای مهمانهای زیادی شده بود..خاله ها و دایی ها که حالا خودشان عروس و داماد داشتند و خانواده گسترده ای شده بودند..مادر بزرگ آن سال حالش بهتر بود..با دیدن بچه هایش دور هم ،حسابی خوشحال شده بود..سال گذشته دو تا… بیشتر »