🍃 ﷽ 🍃
#تیرا 📚
✍🏻فاطمهصداقت
#قسمت_7
برعکس مادرم که همیشه از صبح تا شب سقلمه میزد و با گیرهای خندهدارش آدم را به مرز جنون میرساند پدرم آرام بود. متین بود. سرش به کارش گرم بود. اگر یک نفر در دنیا بود که میگفت ماست سیاه است و من باور میکردم پدرم بود. این آرامشش باعث شده بود بتواند با مادرم زندگی کند. مادرم همیشه در حال جنب و جوش و حرف زدن بود. همیشه وقتی پدرم میآمد یک ریز او را به حرف میگرفت و از ماجراهای داخل خانه برایش میگفت. پدرم هم آرام و سر به زیر سر تکان میدلد. مادرم خسته نمیشد. از حرف زدن و اختلاط کردن و در کار این و آن تجسس کردن لذت میبرد. مادرم یک آدم پر حرف بود که گوش مفت پدرم خوب آلتی بود برایش تا هرچه میخواهد در آن حرف بریزد. پدرم آنقدر مهربان بود آنقدر متین بود که گاهی به احترامش از خیلی کارها میگذشتم. سکوتش را عاشق بودم. مهرش را، آرامشش را، آن لبخند کنج لبهای باریکش را که وقتی همنشین دندانهای فاصلهدارش میشد همهی آرامش دنیا را بغل بغل تقدیمم میکرد.
-بیا الان وقته اومدنه مرد حسابی؟
مادرم شروع کرد. رکعت آخر بودم. دلم میخواست زودتر خبر قبولیام را بدهم.
-سلام کشور خانوم جان.
مادرم همیشه طلبکار بود. همیشهی خدا حق به جانب و دست به کمر!
-من نمیدونم همنشینی با اون خس و خاشاک از همنشینی با من لذتبخشتره؟
درحال تا کردن چادرم بودم. مادرم همیشه کار پدرم را روی سرش میکوبید.
-خانوم جان شما تاج سر مایی.
من و عفت هر وقت مینشستیم و غیبت مادر و پدرم را میکردیم میگفتیم پدرم مادرم را لوس کرده است. درست بود که کشور، پدر و مادر نداشت و از بچگی پیش ننهجان پیرش زندگی میکرد ولی دلیل نمیشد پدرم اینقدر هوایش را داشته باشد. بابا رسولم میگفت کشور یتیم دو شرفه است. نه پدر دارد نه مادر. گناه دارد من به او زور بگویم. خودم میشوم مادر و پدرش. خودم میشوم همهکسش. همهی کیشش. او که کسی را در این دنیا جز من ندارد. من مطمئنم روز خواستگاری دهان مادرم را با چسب بسته بودند که پدرم او را گرفته. و اِلا اگر این قدر حرف میزد بعید بود پدرم راضی به وصلت شود. اصلا یک بار که مادرم ماجرای خواستگاری پدرم را تعریف کرد من و عفت از خنده رودهبر شدیم. مادرم خوب تاریخ را تحریف میکرد!
-رفتم خونه شمسی، میگه به حاجی بگو از همون ضماد همیشگی میخوام. من مگه نوکر توام مرد؟ که کاراتو میندازی گردن من؟
سفارش شمسی خانم چه ربطی به پدرم داشت؟ پدر پیر و مهربانم که موهای سرش هم ریخته بود. در غیبتهایمان با عفت که گاهی میثم هم بهمان اضافه میشد میگفتیم که بابا رسول از دست کشور موهایش ریخته است.
-خانوم جان بهش بگو تغارش تموم شده. باید دوباره درستش کنم.
از اتاق خارج شدم. راهروری باریک را طی کردم و سمت پذیرایی کوچکمان رفتم. دو لنگهی پنجره رو به حیاط سرسبزمان باز بود و نسیم خنکی میوزید. پدرم زیر طاقچه، به پشتی تکیه زده بود و با دست پایش را ماساژ میداد. حتم داشتم خبر قبولیام خوشحالش میکرد. من را که دید خندهی روی لبم را که دید چشمانش برق زد.
-به به. راحله عمر بابا!
همیشه به من میگفت عمرش هستم. صدقه سر قیافهام که مظلوم و مهربان بود من را عمرم خطاب میکرد. به عفت هم میگفت جان بابا. با رحیم و میثم اما مردانه رفتار میکرد.
-سلام بابا. خبر خوش! من قبول شدم. همونی که میخواستم!
پدرم لبخندش عمیقتر شد.
-باریکالله عمر بابا. آفرین.
از شدت شوق در بغلش فرو رفتم. بغل استخوانی نازکش گاهی میشد سختترین قلعهها که من را در برابر همهی حوادث حمایت میکرد.
-خبه خبه. به بابات گفتی کجا قراره بری؟ گفتی اون سر دنیاست؟
مادرم یک ویرانگر حرفهای بود. یک تو ذوق بزن کارکشته! خدا میداند که همین حرفهایش تا تهته وجودم را به آتش میکشید. از بغل پدرم درآمدم و کنارش نشستم. سرم را پایین انداختم.
-میگم.
مادرم سینی چای را مقابل پدرم گذاشت و کنارش نشست.
-خودم میگم. خانوم قراره برن تهران.
با آمدن اسم تهران پدرم سرش را بلند کرد. نگاهم کرد. چشمهایش، آن تیلههای عسلی، میلرزیدند. آن چشمهای مهربان را آن شب نگران دیدم!
صفحات: 1· 2
#قسمت_6
چینی به بینیام دادم. دستم را به کمرم زدم. با یادآوری قیافهی اختر و آن خال گوشتی بزرگی که روی فک سمت راستش داشت گفتم:
-ایش. کشور خانوم این بشقابتون لبپر شده. وای راحله چقدر پاهات بو میده. وای میثم یه کم برو حموم!
میثم با دیدن اداهایم قهقهاش به هوا رفت. شیدا هم پا به پای او میخندید.
-والا به خدا. انگار طاق آسمون پاره شده همین یه اختر و خانوادهاش افتادن سر ما. حالا یه زمانی با خانوادهاش تو تهران زندگی میکردن و اونجا بزرگ شده. فکر کرده از ناف لسآنجلس برگشته! دخترهی افادهای. کی این اختر رو گرفت برا رحیم بدبخت ما؟
میثم شیدا را بغل کرده بود و او را در هوا تکان میداد تا آرامتر شود:
-چه میدونم. خودت گفتی تو بلهبرون دختر آقا صولت مامان دیدتش خوشش اومده.
سرم را جنباندم.
-آره. همین یه افادهای مونده بود ما بریم بگیریمش.
محکم نفسم را بیرون دادم و سمت کابینت پایین زیر سینک رفتم. به گونی برنجی که داخل کابینت قرار داشت نگاه کردم. گونی قهوهای و رنگ و رو رفتهای که آن گوشه صبح تا شب و شب تا صبح چمباته زده بود. برنج اضافه را برداشتم و از حالت دولا به حالت راست برگشتم. میثم هنوز آنجا بود:
-تازه، داغ حرف اوندفعهش هنوز رو دلمه.
میثم سوالی نگاهم کرد. ادامه دادم:
- برگشته میگه یه پسر خوب سراغ دارم برات. زود شوهر کن نمونی رو دست کشور خانوم. بذار بیاد. من میدونم و اون. قبولیمو میکوبونم تو صورتش. ایکبیری!
میثم از آشپزخانه بیرون رفت. غذاها را سر زدم و سمت اتاق رفتم تا نماز بخوانم. صدای بسته شدن در خانه آمد. مادرم برگشته بود. طبق عادت همیشگیاش که از داخل حیاط صدایم میزد و کارم داشت وارد شد:
-راحله گذاشتی شامو؟ کجایی ورپریده؟
نمازم را تمام کردم. از اتاق بیرون رفتم. هنوز داشت حرف میزد:
-باز رفتی پی ماتیک زدن و مشاته؟ من نمیدونم این به کی رفته؟
مقابلش قرار گرفتم. دیگر به غرغرهای زیرلبش عادت کرده بودم:
-سلام مامان.
من را که در چادر نماز دید درجا نظرش عوض شد:
-وای نگاه کن فرشتهی منو. چه ماهی شده. ماشالا. برم اسفند دود کنم.
پوزخندم را که دید چادرش را از سرش کند و با یک دست کنارم زد:
-ببین پرویی. آل ببرتت اینقدر چشمات ذُقه!
از ته دل خندیدم. پشتش راه افتادم. با دیدن برنج اضافه تعجب کرد:
-تونمیخواد بری دانشگاه. پیمانه رو درست بریز.
دست به کمر شدم:
-باز بریدی و دوختی؟ مهمون داریم. عروس جونت میاد. اختر جون.
جون کشداری گفتم و منتظر عکسالعملش ماندم. چند لحظه سکوت کرد. بعد به حرف آمد:
-شمسی میگفت عروسش هفتهای یه بار میره خونشون میگه مادر کاری نداری برات بکنم؟ اینم عروس ماست.
حق به جانب نگاهش کردم:
-مامان خودت انتخابش کردی. چقدر من و عفت گفتیم به درد نمیخوره. رحیم هم که بی زبون، اون اختر قشنگ سوارش شده داره سواری میگیره!
مادرم سمت ظرفشویی رفت تا وضو بگیرد.
-نمیدونم وضوم مونده سرجاش یا نه؟ دوباره میگیرم.
این را گفت و مشغول شد. تاب شنیدن حرفهایم را نداشت. من که سرکوفت نمیزدم. حقیقت را میگفتم.
به اتاق برگشتم تا نماز عشایم را بخوانم. قامت بستم. آخرین لحظه صدای در حیاط آمد. عشقم آمده بود. بابا رسولم!
#قسمت_پنجم
تا به شام آن روز فکر کردم یادم افتاد که غروب هم گذشته و من هنوز شام درست نکردهام. سمت یخچال رفتم و درش را باز کردم. نصف پیتزا که از ظهر باقی مانده بود بیرون آوردم. کمی هم قورمه سبزی که کف بشقاب باقی مانده بود در انتهای یخچال خودنمایی میکرد. دستم را سمتش بردم و درش آوردم. آن را هم روی کابینت گذاشتم. نفسم را محکم بیرون دادم و در یخچال را بستم. دستی درموهایم کشیدم. خیلی وقت بود اذان را گفته بودند. به اذان و تکتک کلماتش دقت میکردم. به حرفهایی که خدا با من میزند. به بشتابیدش که دلم را میلرزاند. به اینکه بندهام الان زمان خصوصی گفتگوی من و توست. به همهی اینها فکر میکردم. همیشه در دلم لرزشی خفیف هنگام اذان حس میکردم. بعد سعی میکردم فراموشش کنم. آن را پس میزدم و میرفتم سراغ کارم. مثل همان لحظه که بی خیال شنیدن صدای خدا که میخواست برای چندمین بار با من حرف بزند و من گوش نمیدادم. روی صندلی کوچکی که پشت اپن گذاشته بودم نشستم. پیتزا را مقابلم گذاشتم و گاز محکمی به آن زدم. بغضی بیخ گلویم چسبیده بود که همیشه در آن موقع از ناکجا آباد پیدایش میشد و راه حلقم را میبست. چشمانم را بستم و سعی کردم فکر نکنم. به هیچ چیز. به هیچ کس. با خودم قرار گذاشتم در آن لحظه فقط شامم را بخورم. نمیشد اما. آن لحظه انگار راحلهی هجده ساله بند کرده بود به من و بیخ گلویم را چسبیده بود و من را دنبال خودش میکشید. من راحلهی سی وچند ساله قدرت مبارزه با او را نداشتم. حق هم داشتم. راحلهی هجده ساله هم نماز میخواند هم روزه میگرفت هم با پدر و مادرش درستتر رفتار میکرد هم آنهمه سیاهی در کارنامهاش نداشت. من اما در مقابل او هم ضیعفتر بودم هم بیجانتر هم سرشکستهتر. من دیگر من نبودم در برابر راحلهی هجده سالهای که من را میکشید تا ببرد در آشپزخانه و روی روفرشی رنگ و رورفتهای که نقش لیلی و مجنون عاشق رویش داشت.
-شیدا بخور دیگه اه. میخوام برم نمازمو بخونم. معلوم نیست مامان هم کجا رفته؟ مونده همه کارهای شمسی خانومو بکنه.
شیدای دو ساله، کوچکترین دختر آن خانه که به خداداد خانه معروف بود داشت از سر و کولم بالا میرفت. لب به فرنیاش نمیزد و مدام سراغ مادرم را میگرفت. من نمیدانم کشور و رسول چهشان بود که این پنجمی را هم به جمع ما چهار نفر اضافه کرده بودند؟
-ماما کو؟
روی موهای بافتهاش دست کشیدم:
-الان میاد بخور تو اینو.
با دست محکم پشت پیاله زد. همهی فرنیها ریخت. عصبانی شدم و محکم پشت دستش زدم. جیغش به هوا رفت. شروع به گریه کرد. دلم برایش سوخت. بغلش کردم.
-چرا میزنیش راحله؟ گناه داره.
نگاهم به تنها پسر خانه افتاد. تازه پشت لبهایش سبز شده بود و میگفت مرد خانه است. پدر و مادر هم حسابی پشتش را داشتند. آن موهای فر و پر پشت با آن صورت سبزه و آن قد بلند، او را کرده بود غول بیابانی!
-بیا. بیا خودت بهش فرنی بده آقا میثم!
شیدا را رها کردم و از جایم بلند شدم. از درگاه آشپزخانه وارد شد. در آن تاریک و روشن نور کم آشپزخانه، در صورتم خیره شد:
-نوکرشم هستم!
این را گفت و سمت شیدا رفت. زیر لب غرغر میکرد:
-اینم اسمه روش گذاشتی؟ شیدا!
راه رفته را برگشتم و مقابلش ایستادم:
-از تو نظر نخواستن که! از من نظر خواستن. منم شیدا رو دوست داشتم.
سرش را به دو طرف تکان داد و سرگرم بازی با شیدا شد. من هم دوان دوان سمت حیاط رفتم. کنار حوض نشستم. دستم را زیر آب بردم و مشتی از آن را به صورتم پاشیدم. وضو گرفتم. آب خنکش حالم را جا آورد. از جایم بلند شدم و داخل رفتم. شیدا آرام شده بود. با میثم رفیقتر بود.
-راستی راحله، سه چهارتا پیمانه برنج بیشتر دم کن. عصری رحمت زنگ زد گفت میاد. اون بیاد، حتما عفت هم میاد.
چهرهی پر از کینهی اختر، زن رحمت، اولین چیزی بود که مقابل صورتم قد علم کرد. اختر با آن چشمهای بادامی و ریزش که وقتی به آدم زل میزد همهی وجودم را چون نیشتری زهرآلود پر از خشم میکرد!
#قسمت_چهارم
دوان دوان و خندهکنان سمت خانه رفتم. دمپاییهای پلاستیکی قرمزم که تازه از دوشنبهبازار کنار خانهمان خریده بودم داخل پایم لخلخ میکرد. زمین هم کمی خاک داشت. خاکش به هوا میرفت درست مثل من که سر به هوا میدویدم. طرهای از موهایم از زیر چادر گلگلیام بیرون زده بود. آن را داخل فرو دادم و قدمهایم را تندتر کردم. از دور در آهنی دو لنگهی لاغر خانهمان را دیدم. نیمه باز بود و یک پا از آن بیرون زده بود. پاهای مادرم بود با همان رنگ حناییشان. دویدم و جلویش قرار گرفتم. نفس نفس میزدم. مادرم که عرق روی پیشانی و نفسهای تندم را دید ابروهایش در هم گره خورد:
-باز تو کوچه دویدی؟ ده بار گفتم زشته. وقتی میدوی همه اون گوشتها بالا و پایین میشن.
با چشم به بالاتنهام اشاره میکرد.
- از پشت هم بالابلندیهای تنت معلوم میشه.
من مست و مدهوش از خوشحالی بودم و این حرف مادرم باعث شد از ته دل بخندم. مادرم قرمز شد:
-هیس. نخند بده.
چشمانش را ریز کرد و سرش را کمی سمت من جلو آورد:
-چیه حالا باز حالت سر جاشه؟ خوشی؟
دستم را به کمرم زدم. دستهای سبزهام که بخاطر لباس آستینکوتاهم خودنمایی میکرد توجهش را جلب نمود:
-بپوشون دستت رو.
-مامان قبول شدم!
روزنامه را از زیر چادرم درآوردم و به مادرم نشان دادم. چادرش را به دندانش گرفت و دستش را از زیر چادر خاکستریاش که با گلهای سفید و مشکی نقاشی شده بودند بیرون آورد. روزنامه را محکم از دستم کشید. کمی بالا و پایین کرد. دو دندان جلوییاش را روی هم میسایید. چادر زیر آن دندانها درحال له شدن بود.
-خب حالا. انگار چی شده. کی باید بری دانشگاه حالا؟
حسم رفت. غصهام شد.
-تهرانه. شهریور باید برم.
مادرم چادرش را زیر بغلش چمباته کرد و قری به سر و گردنش داد:
-خُبه خُبه! چه معنی داره دختر بره شهر دور. تک و تنها بمونه. بشین همین جا درست رو بخون. مگه چشه؟
در دلم داشتم منفجر میشدم. درمورد رویاها و آرزوهایم باید با او حرف میزدم؟ درمورد اهداف و دنیای قشنگی که در آن شهر کوچک نمیتوانستم به آنها برسم؟
-مامان گیر دادی؟
-بیا هنوز تهران نرفته اینی. من چیزهای خوبی نمیشنوم از اونجا. حالا برو تو میام حرف میزنیم!
پایم را محکم به زمین کوبیدم:
-ئه مامان!
-کوفت. برو تو شام رو بذار. من غروب برمیگردم.
خیره نگاهش کردم:
-چه خبره؟ کجا داری میری که تا غروب نیستی؟
دو قدم از من دور شد:
-حموم زایمون دختر آقا حبیب. میرم کمک شمسی.
دستهایم را به کمرم زدم و با ادا گفتم:
-وای. باز یه جا یه خبری شد کشور خانوم دوید بره کمک. کاش یه ذره هم ذوق و کمک برا دختر خودت داشتی.
با دست چادرش را دوباره روی سرش تنظیم کرد. آن را زیر بغلش زد:
-برو دختر. ببر اون زبون دراز.
خندیدم. او هم خندید.
-راحله شور نکنی غذا رو. حاج رسول براش بده!
این را گفت. پشتش را کرد و رفت. در حالیکه با خودم حرف میزدم و ادا درمیآوردم داخل خانه شدم. در را بستم.″ حاج رسول! انگار نه انگار شوهرشه!″ غرغر کنان حیاط موزاییک شدهی قدیمیمان را که با نور آفتاب فرش شده بود طی کردم تا برای شام فکری کنم!
#قسمت_سوم
انگشتم را روی ستون اسمهایمان بالا و پایین میکردم. حمیده داشت خیار پوست میگرفت. بویش زیر بینیام پیچیده بود و من هم که همیشه مدهوش بویش بودم دلم ضعف میرفت. حمیده با چنگال تکه خیاری سمتم گرفت. با دندانم آن را گرفتم و مشغول جویدنش شدم. آهسته دهانم را میجنباندم و با انگشت کوچکم زیر اسمها خط میبردم. زیر لب زمزمه میکردم. همان لحظه قطره آبی روی برگه افتاد و خیس شد. حمیده جلو آمد و محکم روی سرم زد:
-اه خاک بر سرت. ببین تفی کردی روزنامه رو. بده من بابا.
از شدت خنده ریسه رفتم. حمیده محکم دستش را روی دهانم گذاشت:
-زهره مار. بلندگو قورت داده. مگه نمیدونی آقاجونم خونهاس، صابر هم خونهاس. بمیری ایشالا.
صدای قهقهام بلندتر شد. همان لحظه کسی از داخل اتاق صدایمان زد. نمیفهمیدم چطور صدای من و حمیده از داخل زیر زمین به اتاق رفته بود؟
-حمیده بابا، یه کم آرومتر. سر ظهری آقا صولت و پسرهاش از سر ساختمون برگشتن. صداتون میره بیرون بده آقاجون.
حمیده نچنچ کرد و یک ضربهی دیگر هم روی سرم کاشت:
-دیدی؟ همینو میخواستی؟
حمیده همانطور حرف میزد و من روی اسمها را نگاه میکردم. ناگهان ناخواسته جیغ زدم:
-قبول شدم، حمیده نگاه کن!
حمیده محکم دهانم را گرفت:
-ببند اون حلقو. اه صداش انکر الاصواته!
-دیوونه ببین اسمم اینجاست. قبول شدم. نگاه کن!
چند لحظه با چشمان مشتاقش اسمم را دید.
-بذار ببینم تو چه گندی زدی؟
دستم را دوباره روی ستون اسمها بالا و پایین کردم. حمیده نبود اما.
-اسمت نیست مادام کوری.
-خودت کوری بیشور!
قهقهه زدم.
-خنگول، مادام کوری اسم یه خانومه دانشمنده.
-خیل خب خودم میدونم.
از جایم بلند شدم و روزنامه را زیر بغلم زدم:
-خب تو که امسال ول معطلی من برم خدمت خانواده و خبر قبولیمو بدم.
حمیده تکه خیاری داخل دهانش گذاشت:
-بدون من میری تهران؟
-نه پ، تو رو به عنوان سرجهازی میبرم. معلومه که میرم.
از پلهها بالا دویدم. لبخند ملیحی روی لب داشتم. همان لحظه صابر از پلههای ایوان پایین آمد. برادر حمیده بود و رگ غیرتش وقتی باد میکرد مثل لولهی بخاری داغ میشد.
-راحله خانوم، حمیده هم قبول شده؟
پشت چشمی نازک کردم:
-خیلی ممنونم از تبریکاتتون بابت قبولیم. نه حمیده هیچ چی قبول نشده.
وقتی حاضر جوابیام را دید سرخ شد:
-بله مبارک باشه.
-حمیده هم ایشالا سال دیگه قبول میشه.
زیر لب بلهای گفت. من هم خداحافظی کردم و از در بیرون زدم.
آن روز چادرم را در باد میتکاندم و به رویاهایم فکر میکردم. به آیندهای که با آمدنم به آن شهر درندشت به واقعیت تبدیل میشد. به روزهای خوبی که منتظرم بودند. به روزهای موفقیتم. به خانم مدیر شدنم!
#رمان
#ازدواج
#اجتماعی