28 بهمن 1397
حس خفته قسمت ۹ -مامان به کبری و لیلا هم گفتی بیان؟ سارا داشت شیرینیها را میچید و با ظرافت خاصی تزئینشان میکرد. -آره، گفتم بیان، مهمونی رسمیه، همه اعضای خانواده باشن خوبه. فکری به ذهن سارا رسید و با مادر درمیان گذاشت. نمیدانست چرا این پیشنهاد… بیشتر »
3 نظر
26 بهمن 1397
حس خفته قسمت۸ سارا و ساغر روی صندلیهای پارک نشسته بودند و داشتند پرواز پرنده ها را تماشا میکردند. سارا حسابی دمغ بود و ساغر تلاشی برای بهتر شدنش نمیکرد. میدانست سارا حق دارد کمی گریه کند، کمی در خودش فرو برود، کمی گله کند، کمی فریاد بزند حتی! -فرهاد… بیشتر »
23 بهمن 1397
حس خفته قسمت۷ خبر درس نخواندن سارا، همه جا پیچیده بود و افرادی که خواهان ازدواج با او بودند. سارا اما توجهی به هیچ کس نداشت. فقط درس میخواند و تلاش میکرد تا بتواند تهران قبول بشود. انگار همه دست به دست هم داده بودند تا او را از بهشت زمینی اش دور کنند.… بیشتر »
16 بهمن 1397
حس خفته قسمت ۶ دلش میخواست سال بعد حتما قبول شود. نمیدانست واکنش خانواده اش درمورد شرکت دوباره در کنکور چیست. آن ها شاید قبول نمیکردند. همه دخترهای فامیل، بعد از دیپلم ازدواج میکردند و کسی درس نمیخواند یا سر کار نمیرفت. ولی سارا با بقیه فرق داشت.… بیشتر »
16 بهمن 1397
حس خفته قسمت ۵ یک هفته ای از کنکور میگذشت. سارا دیگر کاری جز شمارش معکوس برای آمدن نتایج نداشت. لحظههای تابستانش با استرس و دلشوره عجین شده بود. از نتیجه کنکورش مطمئن نبود. خودش رضایتی از عملکردش نداشت. ولی به خدا توکل کرده بود. لیلا برای کمک به مادر،… بیشتر »
13 بهمن 1397
حس خفته قسمت ۴ آبگوشت دستپخت مامان اعظم حسابی حال همه را جا آورده بود. ظهر پنج شنبه بود و هرکس مشغول کار خودش. پدر استراحت میکرد. دخترها هم سرشان به کارشان گرم بود. سارا در اتاقش نشسته بود و مثل همه پنج شنبه های دیگر، داشت هر آنچه که گذشته بود،… بیشتر »
12 بهمن 1397
حس خفته قسمت ۳ -خب کبری جون، چه خبرا مادر؟ راه گم کردی؟ -مامان حرفا میزنیها. من که از هفت روز هفته هشت روزش اینجام. -قربونت بره مادر. خونه بابا نیای کجا بیای. خوب کردی. مادر وارد آشپزخانه شد و سبزی و نان تازه ای را که گرفته بود روی کابینت گذاشت. برای… بیشتر »
09 بهمن 1397
نام رمان: حس خفته قسمت دوم -خب خانوم دکتر، من میرم خونمون. امشب خاله زری میاد خونمون باید به خودم برسم. -حتما با آقازادش میاد که انقدر هولی! -بله، الهی فدای قد و بالاش بشم. -خاااک تو سرت. یه ذره اعتماد به نفس داشته باش! -عاشق نشدی نمیفهمی چی میگم.… بیشتر »
08 بهمن 1397
فقط ازتون خواهش میکنم، قصه رو کپی یا فوروارد نکنین، بلکه از دوستانتون بخواین بیان اینجا بخونن و نظرشون رو بگن. خیلی ممنونم. به نام خدا نام رمان: حس خفته قسمت اول صبح پنجمین روز از ماه خرداد بود. دختران جوان صف به صف وارد کلاسهایشان میشدند، تا در… بیشتر »
08 بهمن 1397
بسمالله الرحمن الرحیم. سلام خدمت دوستان عزیز. لازم میدونم یه سری توضیحات درمورد رمان بدم. رمان اولا براساس واقعیت هست. این رمان رو از روی زندگی خانمی دارم مینویسم. شخصیتهای اصلی قصه سارا و بهرام هستن که دارن کنار هم زندگی میکنن. همین الان که شما… بیشتر »
07 بهمن 1397
سلام. من یک نویسنده تازهکار هستم. قبلا وبلاگ نویسی هم کردم و موجوده. (آنچه از این زندگی آموختم) به دلایلی دیگه ادامش ندادم. حالا در اینجا میخوام از چیزهایی که مینویسم، پرده برداری کنم. من الان دارم رمان دومم رو مینویسم. میخوام هرشب یک یا دو قسمت… بیشتر »