- حس خفته
- قسمت ۶
دلش میخواست سال بعد حتما قبول شود. نمیدانست واکنش خانواده اش درمورد شرکت دوباره در کنکور چیست. آن ها شاید قبول نمیکردند. همه دخترهای فامیل، بعد از دیپلم ازدواج میکردند و کسی درس نمیخواند یا سر کار نمیرفت. ولی سارا با بقیه فرق داشت. آرزوهای بزرگی در سرش داشت. آرزوهایی که مصمم بود تا آن ها را تحقق ببخشد.
مادر از راه رسیده بود و داشت خانه را مرتب میکرد. مریم کلاس هنری رفته و سارا روزنامه را پنهان کرده بود و حالا داشت به مادر کمک میکرد. با خود میگفت ای کاش مادرش دل به دلش بدهد و از حرفهای خاله زنک فامیل نهراسد.
-خب مادر، چی شد؟ روزنامتو گرفتی؟
-آره، گرفتم.
-چی شد؟ دخترم دکتری قبول شده؟
-بله، ولی.
-ولی چی؟
-شیراز.
-اوووه، شیراز!
ناگهان جرقه ای در ذهن سارا زده شد. شاید اگر با پدرش حرف میزدند، میتوانستند متقاعدش کنند. چرا به سال بعد فکر کند؟ میرفت همین امسال در شیراز پزشکی اش را میخواند.
-مامان، یه چیزی بگم؟
-جانم
-میگم که شما میتونی با بابا حرف بزنی.
-راجع به چی؟
- اینکه بذاره من برم شیراز درسمو بخونم.
-باباتو که میشناسی دختر، نمیذاره.
-حالا شما میشه تلاشت رو بکنی.
-باشه، ظهر برای نهار بیاد ببینم چی میشه، اگه کیفش کوک باشه و سرحال میتونم بگم.
-آخه من خیلی وقت ندارم مامان جون، باید زود ثبت نام کنم.گ، والا فکر میکنن انصراف دادم.
-باشه مادر، میگم. بدو برنجو بذار ظهر شده بابات میاد الان.
انگار نور امیدی، هرچند کمسو، در دل سارا روشن شده بود. دلیل مخالفت پدرش را میتوانست حدس بزند. پدرش روی دخترها، خصوصا سارا، حساسیت داشت. سارا برخلاف سه دختر دیگر، زیبایی خیره کنندهای داشت. پدر برای بزرگ کردن دخترها، خصوصا سارا، دل توی دلش نبود؛پدر بود، غیرت داشت، ولی سارا هم آرزوهای خودش را داشت. میخواست برای خودش کسی بشود. پدر حساس بود و سارا ماجراجو.
در حیاط که بسته شد، قلب سارا فروریخت. حتما پدر از راه رسیده بود! از پشت پرده نگاهی به حیاط انداخت. پدر مثل همیشه دست پر وارد شد. انگار بهرام واقعا مرام داشت و هوای پدر را خیلی داشت.
-اهل خونه، کجایین؟ اعظم، سارا، مریم، بیاید دستم شکست.
سارا به داخل حیاط دوید و دست پدر را سبک کرد.
-خسته نباشی بابا جون.
-ممنونم بابا، جواب کنکورت اومد؟ امروز اخبار میگفت که جوابها میاد.
-اوم، بله. بریم تو بهتون میگم.
همه اعضای خانواده دور سفره جمع شده بودند و نهارشان را میخوردند. سارا به مادر زل زده بود و با چشم و ابرو به او علامت میداد. دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. باید میفهمید پدر چه نظری دارد. مادر که از این ایما و اشاره های سارا کلافه شده بود، سر صحبت را باز کرد.
-آقا صفدر، میگم که سارا بهت گفت قبول شده؟
-نه، جدی قبول شده؟ باریکلا.
-آره بچم، باید کم کم وسایلش رو حاضر کنه با اجازه شما راهی بشه.
مادر دقیقا میدانست نظر پدر سارا چیست. فقط داشت تیرش را در تاریکی میفرستاد بلکه به هدف بخورد.
-راهی بشه؟ راهی کجا؟
مادر مقداری از ترشی را داخل دهانش گذاشت.
-شیراز.
چند ثانیه سکوت برقرار شد. پدر به چشمان خیره کننده و بی نهایت زیبای سارا، نگاه کرد. در چشمان سارا فقط تمنا بود که موج میزد. دوباره سرش را پایین انداخت. انگار که نمیخواست دل دخترش را بشکند، ولی حرف خودش نباید زمین بماند، گفت:
-نه، نمیشه، شیراز خیلی دوره، دلم قرار نمیگیره.
سارا وا رفت. انگار که فقط یک قدم تا دستگیره در بهشت مانده باشد و اورا با سرعت از عقب بکشند و نگذارند دستگیره را لمس کند. سارا بغض کرد و تا آخر غذا دیگر چیزی نگفت. مادر عمق غصه فرزندش را درک میکرد ولی نمیتوانست حرفی بزند. حرف حرف صفدر بود؛ نه!
- حس خفته
- قسمت ۵
یک هفته ای از کنکور میگذشت. سارا دیگر کاری جز شمارش معکوس برای آمدن نتایج نداشت. لحظههای تابستانش با استرس و دلشوره عجین شده بود. از نتیجه کنکورش مطمئن نبود. خودش رضایتی از عملکردش نداشت. ولی به خدا توکل کرده بود.
لیلا برای کمک به مادر، به خانهشان آمده بود تا رب درست کند. مریم و سارا هم در حال خرد کردن گوجه ها بودند. کبری برای تفریح به شهر همسرش رفته بود. یک ماهی میشد که آقا صفدر با بهرام کار میکرد و حسابی کار و بارش سکه شده بود. آن سال سر مادر و دخترها حسابی گرم بود؛ رب درست کنند، مربا بپزند، ترشی بیندازند. وضع صفدر که خوب شده بود، مادر و بچه ها هم کیف میکردند.
-سارا جواب کنکورت کی میاد؟
-وسطهای تابستون، دعا کن قبول بشم.
-حتما دختر، باعث افتخار ماست، از اون مریم که چشمم آب نمیخوره، من و کبری هم که درس نخوندیم، حداقل تو برو دکتری چیزی بشو!
-وای نگو لیلا جون، فکر کردی خونه زندگی جمع کردن، بچه آوردن، کم کاریه؟ من که فکر نمیکنم عرضه شماها رو داشته باشم. باید برم همون درسمو بخونم!
سارا و لیلا متکلم بودند و مریم سر به زیر و آرام فقط شنونده بود. در بین دخترها فقط سارا، خیلی شر و شیطان و پر جنب و جوش بود. سه دختر دیگر انگار گِلشان با گِل سارا فرق داشت؛ آرام بودند و اصطلاحا خانم.
سارا دلش میخواست سرکار برود ولی آن روزها کار کردن برای زنها خیلی مرسوم نبود. خانواده سارا هم که متعصب بوده و از این امر مستثنی نبودند، اما او فقط به هدفش و آرزویش فکر میکرد. دکتر بشود و حال پدرش را خوب کند.
اواخر تابستان، سارا با روزنامه ای در دستش،نزدیک حوض نشسته بود و داشت به روبرویش نگاه میکرد. چیزی که در روزنامه میدید برایش باور پذیر نبود. انگار کوهی سنگی را روی سرش گذاشته بودند و او داشت باری چند صد تنی را به دوش میکشید. قبول شده بود. پزشکی هم قبول شده بود، اما شیراز، نه تهران. انگار سطل آب یخی روی سرش ریخته اند که دارد آرزوهایش را یک به یک میشوید و پایین میبرد.
سارای خستگی ناپذیر، میخواست هرطور شده تهران قبول شود، اما انگار تلاشش چندان جواب نداده بود. در خانه کسی حضور نداشت و چقدر خدا را شکر میکرد که میتوانست یک دل سیر به حال اتفاقی که افتاده، گریه کند.
نمیدانست باید چه کار کند. دلش میخواست یک سال دیگر هم بخواند تا بتواند دوباره کنکور بدهد. با این فکر از جا بلند شد و فکرش را متمرکز کنکور سال بعد کرد.
- حس خفته
- قسمت ۴
آبگوشت دستپخت مامان اعظم حسابی حال همه را جا آورده بود. ظهر پنج شنبه بود و هرکس مشغول کار خودش. پدر استراحت میکرد. دخترها هم سرشان به کارشان گرم بود. سارا در اتاقش نشسته بود و مثل همه پنج شنبه های دیگر، داشت هر آنچه که گذشته بود، مینوشت. ثبت خاطراتش را دوست داشت. انگار دفترش نیمی از جانش بود.
با خداحافظی کبری، ماموریت سارا هم آغاز شد. دفترش رابست و مشغول نوه های مادر جانش شد. مریم داشت برای امتحان شنبه آماده میشد. مادر هم در آشپزخانه مشغول بود. انگار صفدر و اعظم داشتند اختلات میکردند.
-حالا درآمدت چقدری میشه آقا؟ سخت نیست که کارت؟
-سخت که نه. به سختی قبلی نی، ولی خیلی تلاش کردم بتونم برم تو مجموعشون. جوون خوبیه.
-إوا، جوونه صفدر آقا؟ پس چطوری همچین دم و دستگاهی داره؟
-آره بابا، ۲۹-۳۰بهش میخوره. میگفت کلا تا سیکل خونده، بعدم دیگه افتاده تو کار. گفته درس واسه ما نون و آب نمیشه.
-چه جوونایی، خب.
-آره دیگه، عقلش کار میکرده، نرفته دنبال جنگولک بازی، جنم داشته.
ستاره و ستار دست از سر سارا برداشته بودند و سارا میتوانست سراغ دفتر خاطراتش برود. کار ثبت رویدادها که تمام شد، انتهای دفتر، بی صبرانه در انتظار سارا نشسته بود؛ قسمت آرزوها و ایدهها!
۶۵-وقتی پزشکی تموم شد، دوست دارم متخصص قلب و عروق بشم. میخوام بابا دیگه نره این ور اون ور دکتر. صاف بیاد پیش خودم.
ردیف ۶۵را پر کرد و در انتهایش یک قلب قرمز زیبا گذاشت. چقدر دوست داشت به این آرزویش برسد تا صفدر خان قلی زاده مجبور نباشد مدت طولانی در صف انتظار متخصص قلب در بیمارستان دولتی بنشیند.
شنبه اول هفته برای سارا به معنی شروعی دیگر و تلاشی بیشتر بود. لباسهایش را پوشیده و سر کوچه سوم، منتظر ساغر ایستاده بود. خودش هم میدانست برای چه سرکوچه منتظرش ایستاده است؛ سرک کشیدن در احوالات ساغر در پنج شنبه ای که گذشت!
-سلام، خوبی؟ منتظرم شدی سارا! وای من چقدر خوشبختم!
-زیادی ذوق نکن، سلام.
خنده ای کردند و باهم راه افتادند.امتحان داشتند.
-خب تعریف کن ساغر خانوم. میشنوم.
-چی رو؟
-وا، خاله زری رو دیگه. چی شد فرهاد رو آورده بود؟
-آهان اونو میگی؟وای دختر. ایشالا روزیت بشه. چجوری بگم برات. تو که نمیفهمی.
-حالا بگو شاید فهمیدم.
-هیچی دیگه. پنج شنبه رفتم خونه، خودمو خفه کردم. اول باید خونه رو مثل دسته گل میکردم. مامانمو که میشناسی، قشنگ میشینه میگه ساغر اینجوری کرده،ساغر اونجوری کرده، بعدم نهار رو خوردیم. میوه ها رو هم شستم. شیرینیها رو هم چیدم. بعدش رفتم سراغ دیزاین خودم! یه سارافون خوشگل پوشیدم با یه شال رنگ خودش. بعدم منتظر شدم شازده بیاد.
-خب، اومد؟ چی شد؟
-آره اومدن خونمون، من و مامان و بابام بودیم.
-همچین میگه من و مامان و بابام بودیم انگار قرار بود خواهری برادری چیزی نازل بشه از آسمون، یه دونه دختر!
ساغر تک فرزند بود و شرایط بهتری نسبت به سارا داشت.
-خلاصه، نشستیم به اختلات کردن و این حرفا. بعدم سارا خانوم میدونی چی شد؟
نزدیک مدرسه رسیده بودند. باید سریع بحث را جمع و جور میکردند. ناظم جدی مدرسه از دور دیده میشد.
-خب، زود بگو، میبینی که ترمیناتور دم در وایساده!
-هیچی دیگه، فرهاد رسما ازم خواستگاری کرد. باورت میشه! جلسه خواستگاری بوده، واسه اینکه من تمرکزم به هم نخوره، مامانم بهم نگفته بوده.
-تو هم که الان تو دلت عروسیه، به آرزوت رسیدی خانوم!
-آره، دیگه هیچی نمیخوام تا رسیدن به فرهاد.
حالا در چند قدمی خانم دستکش سفید و عینکی بودند. موضوع حرف را عوض کردند:
-نه بابا اونجا رو باید با کتانژانت بتا بگیری. بیا بهت بگم.
کاملا واضح بود دارند نقش بازی میکنند. آن روز امتحان زیست داشتند نه ریاضی!
امتحانشان را خوب دادند. جمعه ای که میآمد، آخرین آزمون آزمایشی کنکور برگذر میشد. سارا خودش را حسابی آماده کرده بود. باید میفهمید چند مرده حلاج است. ساغر اما سرخوش و سر به هوا از برنامه های بعد از عقدش با فرهاد میگفت.
فکر سارا پیش پزشکی و دکتر شدنش بود. کمتر از یک ماه دیگر کنکور داشت و دل توی دلش نبود. فقط پزشکی تهران.
- حس خفته
- قسمت ۳
-خب کبری جون، چه خبرا مادر؟ راه گم کردی؟
-مامان حرفا میزنیها. من که از هفت روز هفته هشت روزش اینجام.
-قربونت بره مادر. خونه بابا نیای کجا بیای. خوب کردی.
مادر وارد آشپزخانه شد و سبزی و نان تازه ای را که گرفته بود روی کابینت گذاشت. برای نهار آبگوشت گذاشته بود و حالا میرفت که سری به غذای مورد علاقه صفدر آقا، شوهر زحمت کشش بزند.
کبری و سارا مشغول گپ زدن بودند و مادر مشغول پاک کردن سبزی ها. ستاره و ستار هم خودشان را مشغول ماهی ها کرده بودند. مریم دختر آخر خانواده از مدرسه برگشت. وارد خانه شد و به همه سلام کرد. خیلی سربه زیر و آرام و اصطلاحا در لاک خودش بود و گه گاهی چیزی مینوشت. دختر احساساتی بود و گاهی از شوخیهای سارا، خواهرش، دلگیر میشد.
-سلام، خانوم نویسنده، کو قلم جادوییت؟
سارا بود که مثل همیشه مشغول سربه سر گذاشتن با مریم بود.
-تو کیفمه آبجی.
مریم این را گفت و وارد اتاقش شد. انگار از حرف سارا خوشش نیامده بود. دلش نمیخواست کسی دستش بیندازد و حرفهای گاه و بی گاهی را که از دلش سرچشمه میگرفت، مسخره کند.
ظهر شده بود. دخترها مشغول پهن کردن سفره بودند و مادر داشت آخرین تلاشهایش را برای خوشمزهتر شدن غذایش میکرد، تا صفدر آقا راضی باشد. مشغول کوبیدن دنبه و گوجه و پیاز بود تا در آبگوشتش بریزد. پدر خسته از کار روزانه، وارد خانه شد. بوی غذا زیر دماغش پیچید و اشتهای بیدارش را آتشی کرد.
-سلام خانوم، اعظم کجایی؟
-سلام، خسته نباشی آقا، اون چیه تو دستت؟
مادر به برگه های زیر بغل صفدر اشاره کرد.
-آهان اینا رو میگی. ببین اگه بگم چی شده باورت نمیشه.
-سلام بابا، خوبی؟
کبری بود که داشت دو تا هندوانه را از دست بابا میگرفت.
-سلام بابا جان، خوش اومدی.
به دنبال کبری،مریم و سارا هم به پدر سلام کردند.
-سلام، دو تا وروجک خونه. میگفتم اعظم، یه اتفاق خوبی افتاده.
درحالیکه برگههای زیر بغلش را مثل شی با ارزشی نگاه میکرد و روی طاقچه میگذاشت، ادامه داد:
-یه کار خوب بهم پیشنهاد شده. خیلی از کار الانم بهتره. کلی درآمدشم بیشتره!
اعظم درحالیکه روی مبل زهواردرفتهشان جا میگرفت گفت:
-چه کاری آقا، خیر باشه!
کبری و سارا و مریم رنگشان پریده بود. هر وقت سخن از کار جدید میشد و اوضاع به هم میریخت، مادر وا میرفت و جمله «خیر باشه»را بر زبان می آورد.
-خیره، اونم چه خیری. قراره بجای اینکه خودم تنها کار کنم، با یه آدم کله گنده کار کنم. تو میدون اسم و رسم داره. خیلی پولداره.
اعظم هراسان چشمش به دهان صفدر بود و در دلش صلوات میفرستاد که این کار ،مثل پنج، شش شغل قبلی که صفدر عوض کرده نباشد.
-قراره جنس ببرم برای مغازه هایی که بهش سفارش میوه میدن. یه جور میشم پخش کننده میوه. خیلی بهتر از تنهایی هندونه فروختنه.نه؟
به برگه های روی طاقچه اشاره کرد و گفت:
-قرار داد هم بستم، قراره برم سرکار از فردا، خیلی مرد خوبیه. اسمش بهرامه؛ بهرام زرنشان. واقعا هم زر و گوهر ازش میباره.
-حالا میشناسیش بابا؟ قابل اعتماده؟ کی هست؟
کبری درحالیکه دست و صورت ستار و ستاره را میشست، این سوال را از پدر پرسید.
-آره، پس چی. کلی اعتبار پیدا کرده تو این چند وقته. تازه اومده تهران؛ یه پنج ساله. همه میگن بهش بهرام مرام! خیلی کارش درسته.
سارا و مریم سفره را کامل پهن کرده بودند و برای نهار بالبال میزدند، اما بحث انگار جدی تر از ساکت کردن غر غر معده شان بود.
-خب به سلامتی آقا، خیر باشه، لباستو دربیار نهار حاضره.
صفدر نگاهی دوباره به برگه ها انداخت و رفت تا لباس راحتی بپوشد. صفدر خانی که از بچگی کارگری کرده و خرج خودش و دوبرادر یتیمش را درآورده و با سختی زندگی کرده بود،حالا با این پیشنهاد میتوانست به نان و نوایی برسد. حسابی وسوسه شده بود.
- نام رمان: حس خفته
- قسمت دوم
-خب خانوم دکتر، من میرم خونمون. امشب خاله زری میاد خونمون باید به خودم برسم.
-حتما با آقازادش میاد که انقدر هولی!
-بله، الهی فدای قد و بالاش بشم.
-خاااک تو سرت. یه ذره اعتماد به نفس داشته باش!
-عاشق نشدی نمیفهمی چی میگم. بعله.
عاشق؟ نه. سارا فقط و فقط به پزشکی فکر میکرد!دکتر شود، مطب بزند، هر روز با آدمهای مختلف سر و کار داشته باشد. هرشب تا دیر وقت فکر میکرد. خودش را در روپوش سپید تصور میکرد که در حال نوشتن دارو با خطی خرچنگ-قورباغه برای بیمارانش است. فعلا وقتی برای عاشقی کردن نداشت!
ساغر بوسه ای برای سارا فرستاد و رفت و او را با تفکراتش تنها گذاشت. سارا تنها به راهش ادامه داد. رسیده بود سر کوچه و در حال درآوردن کلید از داخل کیفش بود. کنار در ورودی رسیده بود.
از صداهایی که از داخل میآمد، فهمید که انگار کبری و بچه هایش آمده اند. دلش برای کندن لپهای تپل و صورتی ستاره خواهر زاده اش لک زده بود. با اشتیاق در را باز کرد و وارد حیاط شد. ستاره و ستار کنار حوض داشتند با ماهی های قرمز خاله سارایشان بازی میکردند.
با شنیدن صدای در به سمت خاله سارا دویدند و او را در آغوش گرفتند. خاله سارا، مهربانترین و با نمک ترین خاله بود و آن ها عاشقش بودند.
-سلام ستاره جونم. چطوری ستار قشنگم، خوبین؟
بچه ها انگار که سرودی را با هم حفظ کرده باشند، گفتند: بله بله خاله جون. بیا ببوس لپمون.
سارا با عشق بچه ها را در آغوش کشید. انگار خستگی امتحانش در رفته بود. چند پله ای که به ایوان میخورد را بالا رفت و سپس وارد خانه شد.
-سلام به همه، خوشگلتون اومد.
کبری به سمت سارا آمد و او را در آغوش کشید.
-سلام آبجی. چطوری عزیزم؟
-خوبم کبری جوون. امتحانمو عالی دادم، پر انرژیم.
-شکر خدا، برو لباساتو دربیار برات شربت درست کنم.
-وااای، شربتای کبری خانوم. من هلاکشم!
سارا در حالیکه چادرش را در می آورد، به سمت اتاق رفت. از دو اتاقی که در خانه بود،یکی اش سهم سارا و مریم بود. سارا همیشه دوست داشت اتاقی جدا داشته باشد.پر سر و صدا و پر جنب و جوش و پر انرژی و شیطان بود، ولی برعکس مریم آرام و سر به زیر بود. مریم ۱۶ساله هم برای امتحان به مدرسه رفته بود.
کبری دختر بزرگ خانواده و هشت سالی از سارا بزرگتر بود. زود ازدواج کرده بود و حالا صاحب دو فرزند بود؛ ستاره و ستار. گاهی به منزل پدری اش می آمد و باعث خوشحالی خانواده میشد. در خانواده آن ها درس خواندن دخترها خیلی موضوع مهمی نبود. کبری بعد از گرفتن دیپلم ازدواج کرده بود.
سارا لباس مدرسه اش را با یک تی شرت صورتی و شلوار راحتی آبی عوض کرد. موهایش را به عادت همیشه دو سه بار در هوا باد داد و چرخاند و دوباره بست. به قول خودش روی سرش گوجه ای کرد.
-به به. شربت کبری جون.
مشغول خوردن شربت شد. یک قلوپ از آن را فرو داد و پرسید:
- آقا رحیم خوبه؟ میاد نهار؟
کبری که داشت ستاره و ستار را بخاطر شیطنت دعوا میکرد به سمت سارا برگشت و گفت:
-نه. من تا عصر هستم. بعدش میاد دنبالم. میخوام برم باهاش خرید. ستاره و ستار رو بذارم پیشت.
-من که مخلصشونم، باشه، حتما! راستی لیلا رفت آزمایش؟فهمید حامله اس یا نه؟
لیلا دختر دوم خانواده قلی زاده بود و حالا برای اینکه بفهمد برای بار دوم حامله است یا نه، به آزمایشگاه رفته بود. لیلا و محمد چهارسالی بود که ازدواج کرده بودند و یک دختر بنام بهاره داشتند.
-آره رفت. ولی خبری نبود.
-خب حالا..مگه چند سالشه..تازه رفته تو۲۴سالگی!!
-آره ولی مامانو که میشناسی. میترسه از حرفای خاله زنک خانواده!
-أه، أه، کاش زورم میرسید یه حال اساسی بهش میدادم. آخه یکی نیست بگه شما کاری جز سرک کشیدن تو زندگی این و اون نداری؟
صدای در خانه که آمد، نوید رسیدن مادر را داد. اعظم خانم مادر سارا بود و روزها چندساعتی به خانه مادر پیرش میرفت تا کارهایش را انجام دهد.
مادر وارد اتاق شد و با دیدن سارا که مثل همیشه پاهایش را روی میز گذاشته بود، اعتراضش بلند شد:
-ای بابا، سارا خانوم، شما دختری، زشته این کارا!
-سلام، مامان گلی خودم، ماچو بده بیاد.
به سمت مادر پرواز و او را غرق بوسه کرد. مادرش را خیلی دوست داشت.او با از خودگذشتگی فراوان، بچه هایش را بزرگ کرده و با دار و ندار شوهرش ساخته بود. از نگاه سارا، مادرش فرشته مهربانی بود!
دوستان لطفا من رو در جریلن نظراتتون بذارین.